آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

یکی از اولین ها

من آفرین! 

اینجا خانه!

همسر و بچه ها در مدرسه...

تعجب نکنید!

شیفت عصر نیستم. در مرخصی به سر نمی برم. فقط تعطیلم. آن هم وسط هفته...

هیچ چیز نمی تواند لذت بخش تر از آن باشد که روز وسط هفته ات تعطیل و وقتت فقط و فقط برای خودت باشد و بس!

و امروز اولین روزی است که این نوع تعطیلی را تجربه می کنم. تقلیل ساعات کاری! با داشتن 20 سال سابقه آموزشی به داشتن این مهم نائل شده و از آن لذت می برم.

حیف همسر در مدرسه است. ناگفته نماند هماهنگ کرده و هر دو روز دوشنبه را انتخاب کرده ایم اما امروز همسر به خواست مدیر به مدرسه رفت.

همیشه خاطره اولین ها در ذهنت پررنگ ترند و این هم یکی از اولین هاست.






پی نوشت: لطفا بازنشسته های عزیز پز ندهند. به وقتش حکم بازنشستگی را هم به دست خواهم آورد. به قول پدرم گنجشک هر چه جیک جیک کند، انجیر به موقعش می رسد. امیدوارم تا آن موقع زنده باشم و در نهایتت صحت و سلامت درباره آن هم بنویسم. فعلا همین یک روز تعطیلی بیشتر را عشق است و بس!




پنجره ها رو به تجلی باز است...

حسی در درون من زنده شده است.

چیزی شبیه امواج نور...

درست همانند پیچک های جادویی رنگی قالب وبلاگم...

اما سپید سپید...

از بالای سمت چپ مغزم به درون می تابد و تاریکی را می زداید.

گویا نوید به پایان رسیدن روزهای سخت را می دهد. نه! مطمئنم که روزهای سخت و تاریک رو به پایان است و طلیعه پیروزی نور دمیده است.

همانند روزهای آخر زمستان که نشانه های بهار از راه می رسند؛ این روزها نشانه های نور و روشنی را حس می کنم.

روزهای خوب در راهند. 


خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

خدایا! برای شادمانی، تندرستی، توانگری و عشق پایدارم سپاس می گذارم.



پی نوشت: عنوان را از اشعار سهراب وام گرفته ام.

برادر

چند روز پیش پدر و پسر پارچه ای را نزد خیاط همسایه برده اند تا برای پسرم شلوار فرم مدرسه بدوزد.

خیاط که تا به حال پسرم را همراه پدرش ندیده بوده، از همسر پرسیده:« ایشان برادرتان هستند؟ »

همسر:  « خیر! پسرم هستند. »

خیاط: 

پسرم: 

من بعد از شنیدن ماجرا: 

خواستم بگویم چنین همسری بوده ام من! 







رک و صریح

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.