آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

هر چیز که خوار آید...

تا زمانی که بچه ها کوچک بودند، به دانه ها را نگه می داشتم و در مواقع لزوم برایشان دم می کردم. خدا را شکر! حالا بچه ها جان گرفته اند و کمتر مریض می شوند.

جمعه که آشپزخانه را تمیز می کردم، می خواستم به دانه هایی را که خیلی وقت بود، به کارم نیامده بودند، دور بریزم اما دلم نیامد. هر چند یادم نبود ممکن است برای درمان سرفه بزرگ ترها هم مفید باشند.

دیروز که توصیه دوستان را می خواندم، یاد همان به دانه ها افتادم.

دیشب همسرم توانست بخوابد . سرفه هایش هنوز ادامه دارد اما خس خس سینه اش به لطف

به دانه ای که برایش دم کردم، کمی بهتر شده است.


کسی می داند برای درمان این سرفه های شدید چه باید کرد؟

وقتی از پنی سیلین و قرص و آویشن و آبمیوه و سوپ و شلغم و شیر و آبلیمو ، عسل و نشاسته و... کاری بر نمی آید؟

نیمه شبی آویشن دم کرده ام و عدسی هم بار گذاشته ام.

انرژی/ هسته ای در این میان مرا به چه کار می آید، وقتی پس از سه نوبت تزریق پنی سیلین، نشانه هایی از بهبودی دیده نمی شود؟

خدایا سپاس!

برف، تعطیلی، خانه تکانی؟

دیروز با دخترم تمام ظروف داخل کابینت ها را درآوردیم و من شستم و او خشک کرد و بعد دوباره چیدیم.

مانده بود یخچال اما حال همسرم خیلی بد بود. سر شب سه ساعتی دکتر بردن و گرفتن دارو و تزریق آمپولهایش طول کشید که باقی مانده انرژی مرا هم گرفت و نتوانستم هیچ کاری بکنم و بقیه کارها موکول شدبه امروز.

یامم رفت بگویم، همان دیشب رادیو اعلام کرد که امروز را تعطیلیم.

این خوشحالی دیری نپایید چرا که از نیمه های شب، گوش چپم درد گرفته بود و امروز صبح هم به دکتر رفتن گذشت و بعد از تزریق آمپول و خوردن داروها، فقط توانستم قفسه های یخچال را بشویم و گیج شدم و خوابیدم.

حالا تازه بیدار شده ام و می خواهم آشپزخانه را تمام کنم.

خدایا مصلحتت را شکر!

منی که این قدر ملاحظه کارم که به شاگردانم تکلیف کمی دادم تا مادرانشان بتوانند با فراغ بال، خانه تکانی کنند، مزدم این بود که درگیر بیماری شوم و خودم نتوانم کارهایم را انجام دهم؟

خدایا مصلحتت را سپاس!

بر لحاف فلک افتاده شکاف پنبه می ریزد از این کهنه لحاف

همسرم از سحر رادیو را روشن کرده و منتظر بود با این برف سنگین، خبر تعطیلی مدارس بچه ها را بشنود. فکر می کنید گوینده رادیو چه گفت؟

شنوندگان عزیز! بیشتر مدارس تعطیلند و البته آن هایی هم که تعطیل نیستند، باید به مدرسه بروند.

خدایا! یک جو عقل بده به آن مسئولی که متوجه نیست با این برف سنگین که هنوز هم می بارد، بچه هایم چه طور به مدرسه بروند.

از ساعت هفت نشستم پای تلفن و مدام شماره مدرسه دخترم را گرفتم تا این که سرایدارشان گوشی را برداشت و اعلام کرد: مدرسه تعطیل است.

نمی دانید چه قدر خوشحال شدم. با دخترم قرار گذاشتیم امروز آشپزخانه را بتکانیم.

و تکاندیم آن هم چه تکاندنی! فقط کابینت موادغذایی را مرتب کردیم و البته تمام شیشه های حاوی ادویه و داروهای گیاهی و چاشنی ها را هم به آن جا منتقل کردیم و الان یک کابینت خالی دارم.

حالا من مانده ام و یک آشپزخانه به شدت به هم ریخته و دختری که در خواب ناز به سر می برد و همسری که از فرط مریضی نمی تواند سرش را از روی بالش بردارد.

دعا کنید این برف همین طور ببارد، شاید شنبه هم تعطیل شود و من به خانه تکانی ام برسم.

به خدا همه درسهایم جلو است.

فارسی درس علی و معصومه را تمام کرده و ریاضی هم به گمانم صفحه 140 باشم.

خدایا! به خاطر مهربانی ات سپاس. فقط شنبه را هم تعطیل کن.آمین



هدیه ای معطر

خستگی حاصل از بیدار ماندن تا پاسی از شب، باعث شد امروز صبح، ساعت هفت و ربع بیدار شوم، زمانی که هر روز از خانه خارج می شوم.

حاضر شدم و به آژانس زنگ زدم. تا با آسانسور پایین بروم، تاکسی دم در خانه حاضر شد.

من همیشه از مسیری میانبر به مدرسه می روم اما راننده از مسیر دیگری مرا به مدرسه برد. در آن طرف کوچه مدرسه درختانی دیدم که شکوفه های بهاری آراسته بودشان. سر صبح لذت بردم. اگر پیاده بودم. جلو می رفتم و می بوییدمشان و سرمست از عطر ناب زندگی و جوانی می شدم.


..................................................................................................................................

از مدرسه که برگشتم، خستگی ناشی از کم خوابی شب قبل، چند ساعتی مرا به خوابی عمیق برد اما این خواب طولانی هم نتوانست انرژی زندگی را به من برگرداند. اندیشیدن به خانه ای که هنوز هیچ گوشه اش را نتکانده ام، مرا میزبان رخوتی حزن آلود ساخت. به ناچار پشت کامپیوتر نشستم تا ساعتی در دنیای تکنولوژی بچرخم و از این آشفتگی ذهنی رهایی یابم.

.

.

.

.

.

ساعتی بعد که همسرم به خانه برگشت دستان پر مهرش پر از حس ناب زندگی بود که با صمیمیتی عاشقانه آن را به من هدیه داد.

برای دیدن هدیه ای چنان گرانقدر که خستگی یک روز رخوت آلود را از ذهن من زدود، به ادامه مطلب بیایید.



ادامه مطلب ...