آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

اراده

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این دهه هشتادیها

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

یک روز دلچسب

دیروز از صبح در خانه مشغول بودم. قرار بود شب مادر و خواهر همسرم به خانه ما بیایند. ساعت 10 پسرم را برای ترم جدید کلاس زبان ثبت نام کردم . ساعت 12 به مدرسه رفتم. ساعت 4 تا 6 بعد از ظهر با والدین جلسه داشتم. ساعت 6 خودم را به کلاس دف رساندم و جنازه ام ساعت 8 به خانه رسید.

امروز اما، وقتم مال خودم است. می خواهم با دخترم برای خرید کاموا به پاساژ پروانه بروم و بعد هم برای خرید کتابهای کمک درسی شاگردانم، سری به پاساژ مهتاب بزنم.

لذتی دارد وصف نشدنی! دخترم بزرگ شده و مثل یک خانم مرا در خریدهایم همراهی می کند. اتفاقا سلیقه خیلی خوبی هم دارد. حظ می برم از این روزهای دوتایی بیرون رفتن...


پی نوشت:

1- خدا را شکر می کنم بابت تعطیلی پنج شنبه!

2- مهمانهایم دیشب نیامدند. به گمانم دکتر رفتنشان طول کشیده و با جاری به خانه او رفته بودند.



مواخذه!


محمدسام: خانم! چرا وقتی کارگران، ساخنمان مدرسه را می ساختند، شما بالای سرشان نایستادید و نگفتید که کلاس ها را بزرگتر بسازند؟

من: