آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

می لرزم.


اعتراف می کنم سر شب با پالتو بیرون رفتم. البته به اصرار دخترم که از کلاس زبان برگشته بود و به قول خودش سرما تا عمق استخوانهایش نفوذ کرده بود.

پالتو را از کاورش درآورد و مجبورم کرد بپوشمش.

از کلاس که بر می گشتم، خیلی ها را دیدم که لباس گرم و کت و پالتو برتن دارند.

سرما آمد به همین آسانی. هفته پیش کولر روشن می کردیم و حال از سرما برخود می لرزیم.




پی نوشت:

1- دست خالی را در جیب پالتو فرو بردم و پر بیرون آوردم. اسکناس هایی که از اسفند ماه گذشته در جیبم مانده بود، مرا یاد هتی انداخت...

راستی! هتی به اتفاق همسرش به شیراز منتقل شده و سخت، سرگرم سرو کله زدن با کودکان دبستانیست.

2- عزیزانی که قصر سفر به مشهد دارند، حتما لباس گرم با خود بردارند.

3- از همین حالا تا اردیبهشت بر خود می لرزم اما سرما را دوست تر می دارم از گرمایی که به سختی می توان تحملش کرد.




گمشده

روز جمعه چند بار ماشین لباسشویی پر و خالی شد. لباس زیادی هم اتو کردم. همه مانتوها و مقنعه ها و ...

هفته پیش با مانتو فیروزه ای به مدرسه رفتم و تصمیم داشتم در هفته جاری، مانتوی بادمجونی ام را بپوشم. دیروز ظهر مانتوی مذکور را پوشیدم و خوش و خرم سرکمد رفتم تا مقنعه صورتی ام را بردارم، اما هر چه گشتم کمتر یافتم.

مقنعه صورتی نازنینم، که قبل از مهرماه پس از دوخت و اتوکشی، بر رخت آویز، آویزانش نموده بودم، نبود که نبود.

داشت دیرم می شد، بالاجبار همان مانتوی فیروزه ای را پوشیدم و از خانه بیرون زدم.

امروز هم دوباره کمد را زیر و رو کردم اما پیدایش نکردم.

یعنی ممکن است دزدی آمده و یک راست سر کمد رفته و فقط مقنعه صورتی مرا برده باشد؟



روزهای شلوغ

این روزها گم شده بودم لابه لای خرید مهرماه و هیاهوی مدرسه و آرایشگاه و عروسی و ...

آخری، همین دیشب برگزار شد.جایتان خالی! خوش گذشت.

روز قبلش هم تمام وقتم با خرید مانتو برای خودم و کت شلوار برای پسرم پرشد...

گفتنی زیاد دارم اما وقت کمتر...



پی نوشت: در عروسی دیشب سنگینی نگاهی ، توجه مرا به سمت خانمی جلب کرد. ناخودآگاه حس کردم یکی از بچه های وبلاگستان است.

دخترخاله عروس هم عجیب شبیه خواهر صحرا بود. چونان سیبی که از وسط به دو نیم کرده باشند.

پرسش در هفت و سی دقیقه!


ساعت هفت و نیم صبح وارد کلاس می شوم. بعد از سلام و احوالپرسی، از بچه ها می خواهم چاشتشان را از کیفشان بیرون بیاورند و بخورند.

در کمد را باز می کنم و وسایل لازم را بیرون می اورم و روی میز می گذارم.

زضا دستش را بالا می برد و بعد از اجازه گرفتن، می پرسد:خانم! میشه با یه حوله، دو تا تخم مرغ را گرم کنیم تا از توش جوجه در بیاد؟

من: فقط با یک حوله نه! یا باید مرغ روی تخم ها بخوابد و با گرمای بدنش تخمها را گرم نگه دارد و یا از دستگاه مخصوص جوجه کشی برای این کار استفاده شود. حوله به تنهایی نمی تواند تخم مرغ را گرم کند.

پسرک قانع می شود و سر جایش می نشیند.

می پرسم: رضا جان! چطور این سوال به ذهنت رسید؟

پاسخ می دهد: خب هر چه به مامانم میگم دو تا تخم مرغ بده تا با حوله گرمشون کنم و از توشون جوجه دربیاد، گوش نمیده! گفتم از شما بپرسم.




پی نوشت: من یک معلم کلاس اولی ام.




بباف و بباف

بیرون بودم. برای کاری به خانه زنگ زدم که دخترم گفت: حاج خانم تلفن کرد و با شما کار داشت.

به خانه که رسیدم، اول سری به واحد حاج خانم زدم.

بعد از سلام و احوالپرسی پرسید: بافتنی را تا کجا رساندی؟ تا زیر حلقه بافتی؟

گفتم: نه بابا! تو را به خدا کمی یواشتر حاج خانم. تازه کشبافش را تمام کرده ام.

حاج خانم: چه کار می کنی دختر؟ زود باش که زمستان رسید.

من: حاج خانم! هنوز یک هفته هم نگذشته که من کاموا خریدم. تازه مدرسه هم می روم. میهمان هم داشته ام. این وسط یک جامدادی هم برای دخترم بافته ام، دف هم می زنم.

حاج خانم: راست گفتی دختر. اصلا یادم نبود.



پی نوشت: پنج شنبه هفته پبش برای بافت پلوری برای پسرم کاموا خریدم. 120 دانه سر انداختم و 12 سانت هم بافتم اما به نظر می آمد، 120 دانه کم باشد.

آن را برای پشت پلور کنار گذاشتم و دوباره برای جلو 140 دانه سرانداختم و تا الان کشبافش را بافته ام. در نظر دارم مانند مدل عکس زیر، البته با یقه هفت ببافم اما پسرم اصرار دارد با همین مدل یقه ببافم. به نظر من برای پوشیدن روی پیراهن فرم مدرسه، یقه هفت شکیل تر است. 



حالا کو تا یقه. البته فکر می کنم حاج خانم مجالم ندهد و مجبور شوم تندتند ببافم و ببافم و ...