آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

داغ تر از آش


شنبه شب مادر دانش آموزم زنگ زده بود و می گفت: اجازه می دهید درس گل را به پسرم یاد بدهم؟

-: خیر! خودم به موقع تدریس خواهم کرد.

-: حوصله اش سر رفته است. کتاب های کمک درسی اش را هم تا جایی که گفته بودید، حل کرده است و الان بیکار است.

-: خانم! بگذارید فرزندتان کمی بچگی کند. اجازه دهید از این تعطیلی لذت ببرد.

-: خودش اصرار می کند. دلش می خواهد درس جدید را زود یاد بگیرد.

-: خانم! اندکی به کودکتان صبر کردن یاد بدهید!

-: چکار کنم؟

-: هیچ! بگذارید بازی کند. تلویزیون نگاه کند. چه می دانم سرش را گرم کنید.



پی نوشت: شمار روزهای تعطیل سرمای هوا به سه روز رسید اما آن بنده خدا دیگر جرات نکرد زنگ بزند.

هوا بس ناجوانمردانه سرد است

اگر گرمی چند روز پیش ها ادامه می یافت، خیلی زود درختها جوانه زده و به شکوفه می نشستند.

خدا را شکر می کنم که زمستان روی خوبش را نشان داد و برف و سرما میهمان شهر و دیارمان شد. هر چند لوله های آب یخ بسته و الان آسانسور هم از کارافتاده اما باز هم جای شکرش باقیست.

به مدد بخاری برقی که سالها در انباری جاخوش کرده بود، یخ لوله های آب باز شد و سرویس کار هم دارد آسانسور را سرو سامان می دهد.

خودم هم که فارغ از دغدغه کار و مدرسه درخانه و اغلب زیرپتو لم داده و استراحت می کنم. برای زاده اولین روز تابستان که اتقاقا سطح تماس بدنش با محیط زیاد هم هست، این سرمای سخت، اندکی زیاده از حد تحمل است اما جایتان خالی! تعطیلی برف و سرما مزه دیگری دارد...

فقط این وسط به شدت کمبود یک چوب جادویی احساس می شود که در هوا تکانش دهم و به طرفةالعینی همه کشوها و کابینت ها مرتب شده و خانه جارو کشیده و گردگیری شود. بعد هم روی اجاق دو عدد قابلمه نازنین هویدا گشته و عطر و بوی غذای دلخواهم خانه را پرکند.

تنبل و خیال پرداز هم خودتانید! من فقط کمی بیش از حد می لرزم و صدالبته احساس سرمایی ( همان موش لرزان مدرسه موشها) را خوب درک میکنم.

کاش بهار زودتر بیاید...




پی نوشت: آسانسور راه افتاد. علت از کارافتادنش، یخ زدگی روغن قفل درب بود و بس!

گفتم که هوا بس ناجوانمردانه سرد است.

با این حال دلم می خواهد تا پنج شنبه سرما ادامه داشته بیاید و به قول معروف کش بیاید.


شکر

یادم هست که ازخدا حسابی تشکر کنم بابت هوای سرد و برف و یخبندان دیشب و امروز صبح که باعث شد مدارس تعطیل شوند و من بدون دغدغه در خانه بمانم و خستگی چند روز اخیر را ازتن بیرون کنم.

دیشب ساعت ده به خانه رسیدیم. پنجاه کیلومتر مانده به مشهد را در دو ساعت به سختی و با دید کم پیمودیم.

همین حالا مشهد شاهد بارش برف شدید و زیباییست که تماشایش شادی و شادمانی می آورد و نور امید در دل روشن می کند...

با پسرم ناهارخورده و او را به مدرسه فرستاده ام. ساعتی وقت هست تا همسر و دخترم به خانه برگردند. می خواهم به رختخواب برگردم و ذره ذره خستگی ناشی از کار و استرس این چند روز اخیر را از تن بیرون کنم.


خدیا به خاطرهرآن چه داده و نداده ای سپاس!

برف

برف همه جارا پوشانده بود. تا چشم کار می کرد، سپیدی بود و سپیدی!

حتی رودخانه ای هم که روی آن ایستاده بودیم، یخ بسته بود...

کسی نبود که کمکی برساند. قطاری رسید. به دخترم گفتم الان دایی محسن از قطار پیاده می شود و به کمکمان می آید. دخترم به سمت قطاردوید اما وقتی برگشت گفت: دایی محسن دراین قطار نبود.

من بودم و برف و سرما و تنهایی...






پی نوشت: دلم می خواهد آیدا هم برایم تعبیرش کند.


حق گرفتنیست

نماینده های کلاس را عوض کرده ام.

یکیشان جلو آمده و با کم رویی و خیلی آهسته کنار گوشم می گوید: خانم وقتی که ما مسئول گلدان های کلاس بودیم، بیشتر روزها تعطیل بود.

.

.

.

نتیجه آن شد که ایشان یک هفته دیگر مسئول آب دادن به گلدان های کلاس هستند.



پی نوشت:

  ایام صدارتش مصادف شده بود با دهه آخر صفر و روزهایی که به خاطر مراسم برادرم به مدرسه نرفتم.



بعدا نوشت: به پست حلوا مواردی اضافه شد که اصل کلام بود و موقع نوشتن یادم رفته بود ذکر کنم.