آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

فال قهوه 2

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

افسوس

بی شک دنیا هنوز پر است از آدم های مهربان به اندازه گیاهان روی کره زمین اما آدم های خیلی مهربان خیلی کمند شاید به اندازه گل های سرخ روی این زمین خاکی...

آخر هفته عزیز بسیار مهربانی را از دست دادیم. عزیزی که هر چند پرکشیدنش زود بود اما از رفتنش کمتر ناراحتم چه تقدیر الهی است و یقینا روحش اکنون جایگاه بهتری دارد؛ دلم برای بازماندگان می سوزد که گوهر گرانقدری را از دست داده اند.

دایی مهربان همسر همین پنج شنبه بعد از نماز صبح سکته کرده و ساعتی پس از رسیدن اورژانس و انتقال به بیمارستان دار فانی را وداع گفت.

حیف و صد حیف که چنین مهربانی از میان فامیل رخت بر بست. مهربان، مهربان، مهربان...

ساده و صمیمی، باصفا و محجوب...

سالی یک بار بیشتر به خانه اش نمی رفتیم اما آن قدر خوشحال می شد که شرمنده می شدیم و مقید بود که حتما بازدیدش را پس دهد و شادمانت کند.

هیچ گاه سخن تلخ یا نادرستی از او نشنیدم. فقط مهربانی و مهربانی و مهربانی...

مرگ زیبایی هم داشت. راحت و آسوده. نه دردی و نه تبی و نه زحمتی برای دیگری...

حیف که آدم های بسیار مهربان از میانمان می روند. 

حیف که از عطر وجودشان بی بهره ایم.

حال مانده ایم و یک دنیا افسوس و تلخی نبودنش ...

.

.

.

آهای خدا حواست باشد! سایه مهربانان را از ما می گیری، زخم تیغ کاکتوس ها را به چه مرهم نهیم؟



پی نوشت: زیباست مهربانی کنیم و برای شادی روح مهربانش فاتحه ای هدیه فرستیم.

مهر مهربانان را سپاس!






یلدا

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

عنوان را شما انتخاب کنید

از صبح چند بار به جاری زنگ زده ام و احوال دخترش را پرسیده ام.


زنگ تفریح اول:

-: تازه به اتاق عمل رفته است.

زنگ تفریح دوم:

-: هنوز خبری ندادند.

زنگ تفریح چهارم:

-: داخل ریکاوری هست.

در خانه:

جاری: تازه به بخش منتقل شده و حالش خوب است.

من: می شود با او صحبت کنم.

-: پرستارها اطرافش هستند. اما خوب است.

-: خدا رو شکر! چشمتان روشن! مبارک باشد و قدمش پر خیر و برکت. بعد زنگ خواهم زد.

و خداحافظی می کنم.

همسر: بچه دختره یا پسر؟

-: نمی دانم.

پسرم: نپرسیدی؟

-: باید می پرسیدم؟

اصلا یادم رفت بپرسم. چرا جاری چیزی نگفت؟ آها یادم هست چند ماه پیش جاری جنسیتش را گفت. چرا یادم نمی آید؟نمی دانم...





پی نوشت: مشخص است که چه روز پراسترسی را پشت سر گذاشته ام.









اندر احوال پرسی مدیر

زنگ آخر ( به قول بچه ها زنگ خانه ها‌ ) به صدا در آمد. بچه ها از کلاس بیرون رفتند. وسایلم را جمع کردم و بیرون آمده و با تعدادی از اولیا خوش و بش کرده و از سالن بیرون زدم. به پایین پله ها که رسیدم، مدیر را دیدم. سلام و احوالپرسی کردیم و ایشان پرسید: امروز ندیدمتان. نبودید؟ دیر آمدید؟

-: سرم شلوغ بود، دفتر نیامدم...

.

.

.

حیف عجله داشتم و گر نه باید می گفتم زنگ تفریح اول به دفتر آمدم اما شما دیر کرده و حضور نداشتید.

بعد اگر نیامده ام، پس اینجا چه می کنم؟

اگر دیر کرده ام، شما که دیرتر آمده ای!

بعد اصلا چه طور شده که از پشت صندلی ات بلند شده و مهم تر از آن به حیاط آمده ای!









پی نوشت: مشخص است که اعصاب ندارم.