آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

اردیبهشتی عزیزی که برام رمزتونو گذاشتید، از حسن اعتمادتون سپاس گزارم. لطفا آدرس وبتون رو هم بذارید. آخه تو وبلاگستان چند تا اردیبهشتی داریم و من نمی دونم شما کدومشونید؟

من چه سبزم امروز...

امروز یکی دیگر از روزهای خوب خداست.پر از انرژی و شادابی ام. شیفت عصر هستم. خانه ام تمیز و مرتب است. کار خاصی ندارم.

دلم یک دوست صمیمی می خواهد که همین الان بیاید اینجا و با هم بنشینیم و یک استکان چای بخوریم و از هر دری صحبت کنبم. از ایده های جدید و طرح های نو و تجارب زیبایی که می توانیم با هم رقم بزنیم، سخن بگوییم. اصلا برویم بازار و در لابه لای رنگ های اغوا کننده مغازه ها بچرخیم و لذت ببریم و خوش باشیم...

دوست اما کجا بوده این وقت روز در این شهر بزرگ که وقت خالی هم داشته باشد و با تو به گردش بیاید؟

اگر دوستی پیامی هم ارسال کند، خیلی هنر کرده! در این وقت روز اول کاری هفته، وقتی می دانی همه دوستانت به کارشان مشغولند و فقط تو هستی که منتظر شیفت عصر در خانه نشسته ای.

کاش امروز شیفت صبح بودم. در آن صورت شادابی ام را با شاگردانم قسمت می کردم.

به هر حال من امروز سبزم. پر از حس طراوت و تازگی. دلم می خواهد رویشی بزرگ را تجربه کنم اما محصورم بین دیوارهای این خانه به خاطر پسرکم که امتحان زیست دارد. راستی امتحانات بچه ها چه قدر طولانی شد. کاش زودتر تمام شود...


به ادامه مطلب بروید و در شادابی و سرسبزی ام با من شریک شوید.

ادامه مطلب ...

از ماست که برماست

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

التماس دعا

به دلم افتاده بود در این ایام برای اموات خیرات کنم اما نمی دانستم چگونه؟

تا اینکه همسرم پیشنهاد کرد امروز به نیت اموات شله زرد بپزیم و بین همسایه ها و همین مغازه های اطراف پخش کنیم.

دیشب برنج را پاک کرده و خیساندم. بادام ها را پوست کرده ام و الان انتظار می کشند که خلالشان کنم.

من اما تصمیم دارم اول یک حال اساسی به خانه بدهم و حسابی همه جا را برق بندازم و بعد با خاطر جمع دیگ کوچکم را بار بگذارم.

ان شاءالله به یاد همه عزیزان خواهم بود. شما هم در این روزهای عزیز، اگر جایی دلتان لرزید، به یاد همه آرزومندان، به خصوص آرزومندان سلامتی باشید. 

یادمان باشد صحرای عزیز را از یاد نبریم .

التماس دعا!


پی نوشت: برای دیدن عکس ها به ادامه مطلب بروید.

ادامه مطلب ...

همه چیز را به خدا بسپار.

اگر یادتان باشد سی درصد تعطیلات تابستانی ام به نشستن بر سر کلاس های اموزش ضمن خدمت پایه ششم گذشت. آن هم در ماه رمضان و هوای گرم مرداد!

شصت درصد کلاسها در تابستان برگزار شد و بقیه اش از مهرماه به بعد آخریش را همین دو هفته پیش گذراندم.

حقیقت آن که در شهریور ماه و روز تعیین مدرسه،چون معلمان کلاس های ششم مدرسه فعلی، مشخص شده بودند، باز همان کلاس اول را برگزیدم و برای برداشتن کلاس ششم به مدارس دیگر نرفتم. چون مدرسه فعلی بسیار نزدیک خانه و از بهترین مدارس ناحیه است.

هر کدام از همکاران که متوجه می شدند، کلاس ششم نگرفته ام، متذکر می شدند که گواهی گذراندن دوره را به من نخواهند داد و همه زحماتم بر باد خواهد رفت.

اوایل دلم می لرزید اما به خود می گفتم گواهی را صادر کنند که چه بهتر، صادر هم نکنند هم باز چیزی از دست نمی دهم چه دوستان خوبی در آن کلاس ها پیدا کرده ام و مطالب زیادی هم آموخته ام.

خیلی وقت است که اصلا به آن فکر هم نمی کردم.

امروز موضوع را با مسئول مقطع که برای کاری به مدرسه ما آمده بود، در میان گذاشتم. تعجب کرد که چرا با گذراندن دوره ششم ابلاغ اول گرفته ام و گفت: اصلا چه کسی به شما ابلاغ اول داده است؟

با خنده گفتم: خودتان پای ابلاغم را امضا کردید و من با این سابقه خدمت، هرگز به خاطر برداشتن کلاس ششم به مدارس دور از خانه نمی روم. اگر هم گواهی ام ندهید دو سال دیگر که نیروهای راهنمایی به مقطع خودشات برگردند، خودتان پشیمان می شوید.

در همین حین خانمی که همراهش بود، گفت: نگران نباشید. گواهی برایتان صادر می شود.

به همین سادگی! به همین راحتی!

این ها همانهایی بودند که از همکاران تعهد گرفته بودند که در صورت گذراندن دوره باید در کلاس ششم تدریس کنند اما از تعداد نیروهای خود و ابلاغ هایی که صادر کرده اند، خبر ندارند.