آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

تلنگر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

کارما

با همسرم برای خرید بیرون رفته بودیم. هنگام برگشت همسرم از من خواست با کلیدم در را باز کنم.

اما کلید من همراهم نبود. همسرم کلید در حیاط را به پسرم داده بود اما بقیه کلیدها همراهش بود. زنگ یکی از همسایه ها را زدم و پس از معرفی خودم خواستم در را باز کنند و بعد تشکر کردم.

بالا آمدیم. همسرم خیلی غر می زد که چرا کلیدت داخل کیفت نیست و مزاحم همسایه شدیم و ...

من: از کجا می دانستم کلیدت همراهت نیست؟

همسر: .....

( حقیقت آن که کلیدم را روی کمد کلاس جا گذاشته بودم. )

عصر که از مدرسه برگشتم، همسرم دنبال کلیدهایش می گشت اما پیدایشان نمی کرد. 

همسر: کلید مرا ندیده ای؟

من: نگرد ، بعدا پیدا می شود.

همسر: شاید در مغازه هایی که رفتیم، جا گذاشته ام!

من: نه! مطمئنم در خانه هستند. 

چند ساعت بعد کلید همسر جایی بسیار در دسترس پیدا می شود.

من: یادت باشد استرسی که برای گم شدن کلیدت تحمل کردی، کارمای استرسی است که بر من تحمیل کردی!


خوبی و بدی

خانه حاج خانم، ساده اما صمیمی است با چیدمانی جالب. در جای جای خانه پاکیزگی و انرژی مثبت موج می زند. کف خانه با یک قالی دستباف لاکی رنگ فرش شده است. ظروف و دکوریهایی که نشان از قدمت یک زندگی دارد، با نظم و ترتیب در ویترینهایی قدیمی با شیشه های کشویی، چیده شده اند.

به هر طرف که نگاه می کنی، نشان از ردپای خاطره ای می بینی که در قاب های ساده بر دیوارها نشسته اند.

عکس قاب گرفته ای از شوهر حاج خانم بر روی دیوار شومینه جا خوش کرده است.عکسی سیاه سفید از مردی با سبیل های نه چندان پر پشت ملبس به کت و شلوار و کراوات. با این که 25 سال از رفتنش می گذرد اما گویا همچنان با نگاه نافذش خانه جفتش را نگاهبانی می کند.

بر روی دیگر دیوارهای خانه عکس هایی از نوه ها و برادر زاده ها و دیگر اقوام حاج خانم خودنمایی می کند.

قدیمی ترینشان جلب توجهم می کند. شبیه آنهایی که در کتب تاریخی دیده ایم. مردانی که به صورت یک نیم دایره نشسته اند، همراه با کودکانی که در جلویشان فیگور گرفته اند، به لنز دوربین چشم دوخته اند.

از حاج خانم می پرسم این عکس متعلق به چه سالیست. می گوید: شاید 200 سال پیش!

می دانم که اغراق کرده است اما خوب گوش می دهم. به مردی که بزرگتر جمع دیده می شود، اشاره می کند و می گوید: این پدر شوهرم است. و مردی جوان تر را شوهر خواهر شوهرش معرفی می کند. پسرکی ده - دوازده ساله را نشانم می دهد و می گوید این شوهرم بوده و آن پسرک دو ساله دامادم شده. همه شان به رحمت خدا رفته اند.

می پرسم: شوهرتان موقع مرگ چند سال داشته است؟

- هفتاد و پنج سال.

با یک جمع و تفریق ساده متوجه می شوم که اگر شوهر حاج خانم زنده بود، 100 سال داشت و اگر در آن عکس ده سال داشته باشد، به یقین نود سالی از عمر آن عکس می گذرد.

اوووووووووووووووه! به اندازه یک عمر...

حاج خانم از دامادی می گوید که از دخترش 20 سال بزرگتر بوده و از عروسش و نوه هایی که چقدر برای بزرگ کردنشان زحمت کشیده، از برادری که خیلی دوستش داشته، از خواستگارهایی که بعد از هر بار روضه رفتن با مادرش، در خانه را می زده اند و بلاخره در شانزده سالگی به خانه بخت رفته و ...

تعریف می کرد که آن روز ها هفته ای یک بار برای حمام رفتن از خانه بیرون می رفته اند و باقی وقتشان را به رفت و روب و پخت و پز و دوخت و دوز می گذرانیده اند.دخترها چشم و گوش بسته بوده اند و خودش را مثال می زد که چند ماه بعد از عقدش، روزی در خانه تنها بوده که در می زنند. از لای در نامزدش را می بیند که با کادویی در دست منتظر باز کردن در بوده است.

می گفت: « مادرم به خانه خاله ام چند کوچه آن طرفتر رفته بود و من می ترسیدم در را باز کنم. گویا خانم همسایه می بیند که نامزدم پشت در معطل مانده و به کارگرشان می گوید حتما .... و دخترش به خانه خواهرش رفته اند، برو و خبرشان کن که دامادشان پشت در مانده است.

مادرم وقتی برگشت، مورد عتابم قرار داد که چرا در را باز نکرده ام و من اعتراف کردم که ترسیده ام و البته به نامزدم گفتم که من در اتاق خواب بوده ام.»

حاج خانم از مادرش قبلا برایم گفته بود. مادری که خیلی دوستش داشته و موهای بلند دخترش را با کتیرا می شسته. حاج خانم می گفت:« هنوز هم لباسی از مادرم دارم و بعد از 36 سال، گاهی که دلم تنگ می شود، سراغش می روم و می بویمش و برای مادر مهربانی که نیست، گریه می کنم.»

حاج خانم می گفت:« اگر سی و شش سال از مرگ کسی گذشته باشد، می توان یکی از نزدیکان را در قبر او دفن کرد و برادرم وصیت کرده بود که او را در قبر مادرم دفن کنند و درست وقتی سی و شش سال از فوت مادرم گذشته بود، برادرم فوت کردو او را در همان قبر مادرم دفن کردند.» حاج خانم می گفت:« من توان دیدنش را نداشته ام اما استخوانهای مادرم را در کیسه پارچه ای سفیدی ریخته و بعد برادرم را دفن کرده و آن کیسه را رویش گذاشته و با خاک پوشانده اند.»

حاج خانم می گفت: « دنیا ارزشی ندارد. وقتی فکر می کنم یک خوبی می ماند و یک بدی»

بعد از جوان ها گفت که خیلی هاشان گستاخند و حرمتها را نگه نمی دارند. از خواستگاران نوه هایش که نمی توان به سادگی به آن ها اعتماد کرد و بعد از مینای بیچاره گفت و همسر ناجوانمردش!

می گفت:« بیچاره مینا! از من پرسیده خانه ام خیلی به هم ریخته بوده! همسرم گفته همکارهای کارخانه ام را آورده ام. شما ندیده اید که به خانه من آمده است؟ و من جواب دادم: نه! من ندیدم.»

و....

بعد حاج خانم تمام گوشه و کنار خانه اش را نشانم داد. داخل کمدها و حتی حمامش را...

چقدر همه جا مرتب و تمیز بود. انگار تازه جارو کشیده و گردگیری کرده باشی!

یاد یکی از دوستان مرحومم افتادم که آن قدر پاکیزه و منظم بود که من از نگاه کردن به انگشت های تمیزش لذت می بردم.

وقتی از حاج خانم خداحافظی کردم و بالا آمدم چشمم بر کفش های مینا افتاد که در جاکفشی کنار کفش های شوهرش جفت شده بود!

اگر مینا بداند چه بر سرش آمده راضی می شود کفش هایش کنار کفش های آن مرد در جاکفشی قرار گیرد؟!


انرژی مثبت

سفره ناهار که جمع می شود، بالشی می آورم و جلوی تلویزیون دراز می کشم. بچه ها هم برای استراحت به اتاقشان می روند و همسر که پای کامپیوتر نشسته است، دقایقی بعد به من ملحق می شود. نمی دانم کی خوابم برده است اما با شنیدن صدای پسرم از خواب بیدار می شوم اما دلم نمی خواهد از زیر پتو بیرون بیایم.

پسر به آشپزخانه می رود و کتری را پر از آب می کند و روی گاز می گذارد. صدای فندک گاز را می شنوم و باز بیهوش می شوم.

پسرم مدام شوخی می کند و حرف می زند تا من و همسرم را بیدار کند اما باز هم چشمهایم خواب دارد.

سینی چای را کمی آن طرف تر می گذارد و تلویزیون را روشن می کند و صدایش را بلند می کند اما من هنوز خوابم می آید.

پسرم بلند می گوید: بابا بلند شو! بشـ.ار اسـ.د فرار کرده!همسرم با خوش حالی از خواب می پرد ولی با دیدن خنده های پسرم، لبخندش محو می شود.

حالا دیگر من هم بلند می شوم. پسرم را سرزنش می کنم که یک روز هم که خواسته ام بخوابم، او نگذاشته است. چشمم که به ساعت می افتد، آه از نهادم بر می آید. درست سه ساعت خوابیده ام. سریع چایم را می خورم و آماده می شوم.

در مقابل چشمان حیرت زده خانواده اعلام می کنم که کلاسی دارم که ساعت شروعش پنج و نیم بوده است و از خانه بیرون می زنم.

در حیاط به سمت در می روم، صدایی مرا به خود می خواند:« آهای خانم خوشگله! »

سرم را به سمت بالا بر می گردانم، حاج خانم را می بینم که سرش را از پنجره بیرون می آورد و می پرسد: « کجا می روی؟»

عجله دارم اما با خوشرویی مقصدم را اعلام می کنم و خداحافظی می کنم. عجیب است با همان جمله انرژی گرفته ام.

دست هایم را در جیب پالتو فرو می برم و با سرعت به سوی کلاسم راه می افتم که دویست متر آن طرف تر است اما صدای حاج خانم هنوز در گوشم طنین انداخته است: آهای خانم خوشگله...

لذتی دارد بس دلنشین! خوشگل ببینندت و خوشگل صدایت کنند...



...................................................................................................................................

بانویی که با نام شیرین برایم ایمیل گذاشته اید، خوش حال می شوم بتوانم برای حل مشکلتان کمکی کنم.



مادرانه

چهارشنبه خانم دایی تلفن کردند و برای میهمانی شب یلدا دعوت کردند و من هم گفتم که میهمان دارم و تشکر کردم.

گویا مادرم هم برای شرکت در میهمانی از شهرستان آمده بودند و من فردایش فهمیدم.

حالا دیشب مادرم زنگ زده اند که: برای میهمانی یلدا افتخار ندادید!

من: خودم میهمان داشتم. تازه خبر نداشتم که شما آمده اید!

در جریان هستید که من چند روز قبل مهمان دعوت کرده بودم. شما بودید چه حسی بهتون دست می داد؟