آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

خواهش می کنم حس ششم را جدی بگیرید.

حس ششم من خیلی قوی هست و بارها این نکته به من و همسرم ثابت شده است.

از اوایل هفته پیش بود که مدام حس مس کردم این دوستمان برای تعطیلی میلاد پیامبر به مشهد خواهند آمد. تا آن جا که روز دوشنبه به همسرم گفتم گمان می کنم آخر هفته میزبان خانواده آقای ... باشیم. اما همسرم گفت: احتمالا ایشان برای تعطیلات 22 بهمن به مشهد بیایند.  

صبح سه شنبه ام به 5 بار روشن و خاموش کردن لباس شویی گذشت و بعد هم برای ناهاربیرون رفتیم و به تماشای فیلمی در سینما نشستیم.سپس به خانه جاری 3 رفتیم که از قبل ما را اتفاق جاری2 برای شام دعوت کرده بود. آن قدر سرم شلوغ بود که یادم رفت به دوستم تلفن کنم و احوالی از ایشان بپرسم.

چهارشنبه حدود ساعت 10 به اتفاق همسر و پسرم برای خرید دف از خانه خارج شدیم. درست جلوی مغازه مورد نظر بودیم که تلفن همراه همسرم به صدا درآمد و من از صحبت های همسرم فهمیدم که دوستش در مشهد و منزل خواهر خانمش هستند و می خواهند سری به ما بزنند. مشغول صحبت با فروشنده و قیمت گرفتن بودم که دیدم همسرم دارد به دوستش اظهار می کند که الان بیرونیم و ایشان را برای شام دعوت می کند. اشاره کردم که برای فردا ناهار دعوتشان کن اما همسرم خداحافظی نموده و تلفن را قطع کرد. 

از مغازه که بیرون امدیم به همسرم گفتم: بهتر است زنگ بزنی و میهمانی امشب را کنسل کنی. چون الان باید به مدرسه بروم و از طرفی وضعیت خانه در شرایطی نیست که امشب پذیرای مهمان باشیم. ( شایان ذکر است ما با این دوستمان خیلی صمیمی و خودمانی هستیم اما به هرحال خانه و زندگی باید مرتب باشد.)

همسرم از این گفته من خیلی ناراحت شد که چرا این قدر همه چیز را سخت می گیری. خانه فقط یک جارو و گردگیری ساده می خواهد که آن هم ساعتی بیشتر وقت نمی برد و بعد از مدرسه هم می توانی انجامش دهی. گفتم: کلاسم را چه کنم؟ فرمودند: آن را هم برو.

تصور کنید: خانه ای که باید مرتب شود، مدرسه ای که باید بروی و کلاسی که حضور در آن واجب است، از آن طرف همسری که فکر می کند اختیار دعوت کردن 4 نفر میهمان را هم ندارد و این طرف هم خودت که برنامه ریزی برای یک میهمانی 4 نفره هم برایت مهم است.

دردسرتان ندهم! چه بین من و همسرم گذشت که توانستم راضیش کنم میهمانی را کنسل کنم. خودم زنگ زدم و با دوستش صحبت کردم و قبول کرد که فردا تشریف بیاورند و تاکید کردم زودتر بیایید تا همدیگر را بیشتر ببینیم. ( قبلا از این دوستمان برایتان نوشته ام. خدا را گواه می گیرم که آن قدر دوستشان دارم که  اگر یک ماه هم در خانه ام بمانند، احساس ناراحتی نمی کنم اما دوست دارم وقتی میهمان دعوت می کنم. همه چیز مرتب باشد.)

به خانه که رسیدیم، وسایل شام را آماده کردم اما وقت برای خوردن ناهار نبود و به مدرسه رفتیم. ساعت 2 به دخترم زنگ زدم که برای شام آبگوشت بار بگذارد و تا آمدن من کتابخانه ی اتاق برادرش را مرتب کند.

چهارشنبه ها ساعت 4 بعداز ظهر تعطیل می شویم. وقتی از مدرسه برگشتم، دخترم کارهایی را که به او سپرده بودم، انجام داده بود. جارو کردن را از اتاق پسرم شروع کردم اما متاسفانه جارو برقی مکش نداشت. خرطومی و لوله ها را وارسی کردم اما همه تمیز بودند. تمیز کننده کف را باز کردم و با پیچ گوشتی به جانش افتاده تمام قطعاتش را باز کردم اما آن هم تمیز بود. تمام قطعات تمیز کننده کف را شسته، خشک نموده و دوباره همه را سر هم کردم اما فایده ای نداشت.انگار تمام کائنات دست به دست هم داده بود تا روی اعصابم پاتیناژ برود.

همسرم که از مدرسه برگشت، دوباره تمام اجزای جاروبرقی را بازبینی کرد و مشخص شد در لوله قوصی اش یک رژ لب 10 سانتی گیر کرده و پشت آن هم مقدار زیای پرز جمع شده بود. لوله قوصی را تمیز کرد و نفس جاروبرقی بالا آمد اما حالا وقت رفتن به کلاسم بود.

نمی دانید همان در دست گرفتن دف و تمرین حرکاتی چند بر روی آن چه لذتی داشت و چه طور آن همه انرژی منفی را که در درونم انباشته شده بود، را از بین برد.

وقتی از کلاسم برگشتم. اتاق پسرم را جارو کشیدم اما به خاطر این که از صبحانه تا حالا فقط یک لیوان شیر و یک شیرینی خورده بودم، ضعف داشتم و پس از خوردن شام هم چنان سنگین شدم که فقط توانستم نماز بخوانم و برنج خیس کرده و گوشت را از فریزر به یخچال منتقل کنم.

حالا دیگر همسرم همه چیز را فراموش کرده بود و قول داد صبح زود بیدارم کرده و کمک کند تا بقیه کارهایم را انجام دهم.

فردا از 4 صبح بیدار شدم و پس از خواندن نماز ابتدا کمد رختخوابها را مرتب کردم. چه چند روز قبل  خانواده جاری3 شب را در منزل ما گذرانده بودند و رختخواب ها را دخترها چیده بودند و صد البته خودم باید دوباره مرتبشان می کردم. ( نزنید آن لنگه کفش ها را! باز کردن در آن کمد با آن وضعیت فاجعه ای هولناک می نمود.).

اتاق را که جارو کردم، نوبت راهروی اتاق ها بود که میز کامپیوتر در آن جا قرار دارد.بعد نوبت به جابجایی میز کامپیوتر رسید. چیزی که مدتها بود ذهنم را مشغول کرده بود و فقط ساعت 5 صبح روز پنج شنبه وقتش رسیده بود.

حالا فقط مانده بود اشپزخانه و هال که البته کار چندانی نداشت و با کمک همسرم در ساعتی به اتمام رسید. دخترم که راهی مدرسه شد. غذا را روی اجاق گذاشتم همسرم برای خرید میوه بیرون رفت و من به شستن سرویس پرداختم تا بعد از آن دوش بگیرم و تنقلاتم را بچینم. هنوز مشغول تمیزکاری بودم که پسرم گفت: مامان! زنگ می زنند. تا پسرم در را باز کند، دست و پایم را اب کشیدم و چادری بر سر کردم و حالا پشت در بودند. پس از سلام و احوالپرسی به هال راهنماییشان کردم. ( دوست تعجب کرد که چرا دیده بوسی نکردم. توضیح دادم که تمیز نیستم و عذرخواهی کردم که باید دوش بگیرم.)

خدا می داند با چه سرعتی دوش گرفته و لباس مناسب پوشیدم. در این فاصله همسرم هم رسیده بود. دوباره خوش آمد گفته و با دوستم دیده بوسی کرده و به پذیرایی مشغول شدم.

بماند که چقدر خوش گذشت و از میزبانیشان لذت بردم.

متاسفانه نزدیک غروب به خانه خواهرش رفتند. چه تصمیم داشتند فردا صبح به شهرشان برگردند.

این میهمانی یک درس ساده اما مهم به من داد.

به هشدارهای حس ششمت توجه کن. چه معنی دارد، وقتی حست می گوید میهمانی بر تو وارد خواهد شد، به سینما بروی یا تا نیمه شب در خانه جاری ات گل بگویی و گل بشنوی؟

در خانه ات بمان و خانه ات را مرتب کن تا همسرت در حین عصبانیت نگوید: تو که می دانستی میهمان برتو وارد خواهد شد، خانه ات را از قبل مرتب کن.


 

پی نوشت: آمارگیر وبلاگم به فنا رفته است. کسی می تواند کمکی کند؟



دیشب دومین جلسه کلاس دف نوازی بود. اولین باری بود که دف در دستم می گرفتم. حس قشنگی در من به وجود آورده بود.خیلی لذت بردم. برای هفته بعد باید دو درس را آماده کنم.

 الان اما میهمان دارم.

از ساعت 4 صبح بیدار بوده ام. 

سر فرصت برایتان تعریف خواهم کرد.

فرزند بیاورید، زودتر بازنشست شوید

ایا ای دوستان گرانقدر! بهوش باشید و هر چه آرزو دارید، با صدای بلند اعلام فرمایید.

به خدا همین دیروز بود که به عموجانمان زنگ زدیم تا بازنشستگی شان را تبریک عرض نماییم و البته برای تسلای دل عموجانمان که می گفتند: باز نشستگی خسته کننده است، گفتیم ای عموجان! بیایید و دست راستتان را بر سر ما هم بکشید.

همین امشب در این خبر خواندیم که به ازای هر فرزند، یک سال به سابقه کار زنان شاغل افزوده می‌شود.

بدین وسیله اعلام می داریم اینجانب آفرین بانو، فقط 5 سال دیگر، یعنی در آستانه 41 ساگی به جرگه بازنشستگان گرامی خواهیم پیوست.

البته کسانی که می خواهند زودتر بازنشست شوند، می توانند همین امشب اقدام فرمایند.

یاسمین جان! کجایی مادر؟..........

اللهم صل علی محمد و آل محمد

m2tqevj7zbnlul16gy.jpg


ماه فروماند از جمال محمد

سرو نباشد به اعتدال محمد

 

قدر فلک را کمال و منزلتی نیست

در نظر قدر با کمال محمد

 

وعده دیدار هرکسی به قیامت

لیلة اسری شب وصال محمد

 

آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی

آمده مجموع در ظلال محمد

 

عرصه گیتی مجال همت او نیست

روز قیامت نگر جمال محمد

 

وانهمه پیرایه بسته جنت فردوس

بو که قبولش کند بلال محمد

 

همچو زمین خواهد آسمان که بیفتد

تا بدهد بوسه بر نعال محمد

 

شمس و قمر در زمین حشر نتابد

نور نتابد مگر جمال محمد

 

شاید اگر آفتاب و ماه نتابد

پیش دو ابروی چون هلال محمد

 

چشم مرا تا به خواب دید جمالش

خواب نمی گیرد از جمال محمد

 

سعدی اگر عاشقی کنی و جوانی

عشق محمد بس است و آل محمد

غیبت

در این موقع سال که بچه ها حسابی راه افتاده  و آمادگی لازم را پیدا کرده اند، هر دو روز یک بار درس می دهیم و درنگ نمی کنیم تا بتوانیم قبل از عید نوروز نیمی از نشانه های 3 را درس بدهیم.

پسرک هفته پیش سه روز غایب بوده و بعد یک روز به مدرسه آمده و دوباره بدون احتساب پنج شنبه و جمعه سه روز غیبت داشته است. دیروز از مدیر خواستم به خانه پسرک زنگ بزند و علت را جویا شوند. مدیر زنگ زده و جواب شنیده که معلمش از علت غیبتش خبر دارد. اگر شما از علت غیبت پسرک خبر داشته اید، من هم خبر داشته ام.

پسرک را به زور بخش کردن و صداکشی کلمه ها به زحمت تا اینجا رسانده ام و حالا دارد با غیبتهای پشت سر هم تمام زحماتم را بر باد می دهد.

امروز پسرک با مادرش به مدرسه آمد. مادرش می نالد که حسابی مریض بوده است و مدام سرفه می کرده است. و ادامه می دهد: ببینید چقدر لاغر شده است. ( اثری از لاغری در کودک نمی بینم.)

توضیح می دهم که الان هر روز غیبت به ضرر کودکتان تمام می شود چون من نمی توانم کلاس را برای یک نفر عقب نگه دارم و باید درس بدهم. کاش می آمدید و خبر می دادید. حداقل تکالیفش را می پرسید تا با همکاری هم از عقب افتادگیش جلو گیری می کردیم. ( خانه شان بیست مترهم با مدرسه فاصله ندارد.)

مادرش می گوید: خودم هم حالم خوب نیست. از بدشانسی دوباره باردار شده ام. ( پسرک یک برادر یکی دوساله دیگر هم دارد.) و نمی توانم به این یکی هم برسم. پدرش هم خیلی لی لی به لالایش می گذرد. اصلا همه اش تقصیر پدرش است و این قدر پشتیبانی اش می کند که اصلا به حرف من گوش نمی کند. تا صبح می گوید حال ندارم به مدرسه بروم، پدرش می گوید: خوب نرو و در خانه استراحت کن. آن وقت پسرم تا لنگ ظهر می خوابد. اصلا به او بگویید اگر دوباره غیبت کند، از کلاس بیرونش می کنید.

می گویم: بهتر است با همسرتان صحبت کنید این طور که نمی شود که بچه هر وقت دلش بخواهد به مدرسه بیاید و هر وقت دلش نخواست نیاید.

می گوید: چه بگویم وقتی گوش نمی کند. راستش شاید از هم جدا شویم.

می گویم حالا که یکی دیگر هم دارد می اید؟

می گوید این را که حتما می اندازم.

.....

تا آخرش را خواندم. از چنین مادری با چنین رفتاری چه انتظاری می توانم داشته باشم. خیلی دلم می خواهد بگویم حالا ببریدش تا همان همسرتان درسش بدهد و عقب افتادگیش را جبران کند. اما آیا با چنین کسی می توان هم کلام شد. فقط همین قدر گفتم که با این روالی که پیش می برید از من توقع همکاری نداشته باشید.


پی نوشت: حال پسرک از من هم خیلی بهتر بود. حتی یک بار هم تک سرفه ای نکرد.

مسلما مشکلات تا این حد خصوصی خانواده ها به من ربطی ندارد اما عملکرد والدین به سرنوشت بچه هایشان حسابی ربط پیدا می کند.

پی نوشت 2: همان اول وقت اعصابم را مادر پسرک به هم ریخت. اعتراف می کنم چند بار به پسرک چشم غره رفتم.