آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

صبر جمیل

عصر به مراسم ختم خانم برادر همکارم که سه شب پیش، ساعت 1 بامداد به رحمت حق شتافت، رفتم .

گویا آن شب دخترش در بیمارستان بر بالینش مانده بود. روح مادرش که پر کشید، با مادر وداع کرده و پس از انتقال جسد بی جان مادر به سردخانه، بی آن که به کسی خبر دهد، به حرم رفته و تا صبح برای آرامش مادرش دعا کرده و بلاخره ساعت 6 صبح به پدرش زنگ زده و عروج روح مادر را خبر می دهد.

این ها را که همکارم تعریف می کرد، شگفت زده شده بودم. چه کشیده است آن دختر! در لحظاتی که بیشتر از هر وقتی به همدردی نیاز داشت، صبر کرده و دیگران را پریشان نکرد.

خداوند اجرش دهد.


مرگ یا زندگی

همسر برادر یکی از همکاران شش ماهی بود که سکته کرده و به تشخیص پزشکش دچار مرگ مغزی شده بود. یکی دیگر از پزشکان اما نظر داده بود که مرگ مغزی نیست و در کمای عمیق فرو رفته است.

بچه هایش خیلی به بازگشت مادرشان امید داشتند هر چند می دیدند که مادرشان به کمک دستگاههای پزشکی زنده است. در این چند ماه مدام خانواده در بیمارستان بسر می بردند. اما زندگی همچنان جریان داشت. مثلا دخترش عقد کرد و ...

این اواخر پزشکان روی مرگ مغزی تاکید داشتند و بچه ها راضی شده بودند که دستگاهها را از مادرشان جدا کنند مگر کوچک ترینشان.

هفته پیش مادر به خوابش آمده و خواسته بود که حلالش کنند. با دیدن این خواب کوچکترین فرزند هم راضی شد که دستگاهها را از بدن مادر جدا کنند.

بزرگترها تصمیم گرفتند زمانش را به بچه ها اعلام نکنند و در همین تعطیلاتی که گذشت، بچه ها را که فشار عاطفی زیادی را تحمل کرده بودند، به مسافرت بردند تا اندکی روحیه شان بهتر شود.

قرار بود پس از برگشت از سفر اجازه جدا کردن دستگاه ها را به پزشکان بدهند.

درست دو روز پس از برگشت از سفر، بدون جدا کردن دستگاه ها، مریض فوت کرد.

.............................................................................................................................

دوست پزشکی دارم که تعریف می کرد دو دوستش با هم دچار حادثه رانندگی شده بودند. یکی در همان زمان حادثه با مختصر آسیب دیدگی فوت کرد اما دیگری که دچار ضابعات بیشتری هم شده بود، به کما رفت.

بعد از دو ماه که به زندگی برگشته بود، عنوان می کرد که در این مدت چند بار دوست مرحومش به بالینش آمده و خواسته بود که با او به دنیای دیگر برود اما هر بار جواب می شنیده که من زندگی را دوست دارم و هنوز در دنیا کار دارم.

.............................................................................................................................


پدر من هم که برنگشت، دلی به این دنیا نداشت و دلش می خواست برود. آن 33 روز هم برای این بود که من آماده شوم و دل بکنم...

خیلی دلم می سوزد...

اسرار عجیبی دارد زندگی و مرگ انسان...



میراثی گرانقدر

دوست داشتن مهمان و مهمان نوازی را از پدرم به ارث برده ام. لذت می برم از پذیرایی مهمانی که حبیب خداست. مخصوصا اگر از دیار پدری باشد. مخصوصا اگر خواهر و برادر پدرت باشند.

نمی توانید تصور کنید چقدر خوشحال شدم.

وقتی زنگ زدند که در راهیم.

لذت می برم از پذیرایی از مهمان...

لذت می برم از تهیه مقدمات مهمانی...

لذت می برم از آشپزی برای مهمان...

حیف ساعتی بیش نماندند اما همان دوساعتی که با هم بودیم، برایم یک دنیا ارزش داشت.

شب جمعه باشد و مهمان عزیزی داشته باشی که یاد پدرت را برایت زنده می کنند و خوش نگذرد.


فامیلم را همیشه دوست داشته ام اما بعد از عروج پدرم، قدر مهربانی هایشان را بهتر می دانم و گوشه گوشه قلبم را با ذرات محبتشان آذین می بندم.

و دلگیر می شوم وقتی رد پای پیری را بر چهره عمه ام می بینم...

و دلم می سوزد وقتی عموی نسبتا جوانم سرفه می کند و می دانم که ریه اش درگیر یک بیماری مزمن است...

خدایا! خودت سلامتی کامل و عمر باعزت عطایشان فرما!

.............................................................................................................................

اولین باری بود که یکی از فامیل پدری را دیدم و اشک به مهمانی خانه چشمم نیامد.

دل سنگ شده ام آیا؟

دست بی نمک

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

هدیه سبز من

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.