آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

سلام

روز زیبایتان به خیر و شادی!

در این روز قشنگ این مطلب زیبا و صدالبته مهم را از دست ندهید.

دوباره بر می گردم.

سرکوفت

نرفتیم شهربازی!

فکر کنید. امروز صبح رفتند دنبال مجوز. اداره هم مجوز نداده و گفته برای هیچ اردوی تفریحی مجوز نمی دهد.

به بچه ها گفته بودیم فقط برای دو زنگ کتاب بیاورند. هر چند بیشترشان گوش نداده و همه کتاب هایشان را آورده بودند اما به خانه کسانی که نزدیک بود، زنگ زدند که برای بچه ها کتاب بیاورند.

نمی دانم این سامانه پیام کوتاه مدرسه برای چیست؟ یعنی مدیر نباید پسوردش را داشته باشد.

نمردیم و از بچه هفت ساله هم سرکوفت شنیدیم.


مسئولیت

روز شنبه ساعت 4:40 دقیقه بعد از ظهر،ده دقیقه به زنگ آخر، معلم پرورشی به در کلاسم ضربه ای زد و تعدادی رضایتنامه به دستم داد که به بچه ها بدهم. گفت: قرار است روز سه شنبه بچه ها را به شهر بازی ببریم.

آه از نهادم بیرون آمد...

آقای .....! من به بچه های خودم اجازه نمی دهم در اردوهای مدرسه شرکت کنند، آن وقت این رضایت نامه ها را به بچه های مردم بدهم؟

آقای .... : خانم شما چقدر حساسید. این قدر سخت گیر نباشید. باور کنید خیلی از مادرها گله دارند که چرا بچه ها را جایی برای تفریح نمی برید.

من: خوش به حال این مادرها با این دلهای خجسته شان!

رضایت نامه ها را به بچه ها دادم.

این اردو در حالی برنامه ریزی شده بوده که قبلا هیچ مشورت و همفکری با معلمین کلاس اول مدرسه به عمل نیامده بود.

........................................


دیروز جلوی در کلاس ما، تنی چند از مادران: خانم! این چه کاریست؟ چطور جرات می کنید بچه ها را به شهربازی ببرید؟

من:ظاهرا تصمیم برگزاری اردو به پیشنهاد بعضی مادران و بدون هیچ مشورتی با معلمین صورت گرفته است..... 

.......................................


آقای مدیر زنگ تفریح در دفتر مدرسه:معلم های کلاس اول هم باید همراه بچه ها بیایند. به بچه هایی هم که نمی خواهند به شهربازی بیایند، اعلام کنید فردا در خانه بمانند.

من: بهتر نبود بچه ها را به جای شهربازی به موزه می بردیم؟فکر نمی کنید موزه امن تر باشد؟

مدیر: این بار برویم شهربازی، موزه هم می بریم.

من: من با بچه ها می آیم و مطمئنا از خود شما هم بیشتر مراقب بچه ها هستم اما هیچ مسئولیتی را نمی پذیرم.

معلم پرورشی: من مسئولیتش را به عهده می گیرم. شما فقط مواظب بچه ها باشید.

....

...............................................................................................................................


حادثه روز جهانی کودک هنوز از خاطرم نرفته است. نمی دانم معلم پرورشی با چه اطمینانی می خواهد مسئولیت بچه های مردم را قبول کند. اصلا می داند مسئولیت یعنی چه؟


.........................................

جمعه هفته پیش به مراسم سالگرد فوت سه دانش آموز کشته شده در اردوی راه..یان ن..و.. ر

دعوت شده بودیم. یکی از آن سه دانش آموز کشته شده، نوه ی عموی همسرم بوده است. هنوز جیغ های مادرش در سرم می پیچد که: مهتابم! مادرجان! الهی قربانت بروم. یک سال است روی ماهت را ندیده ام.

آیا کسی مسئولیت آن حادثه دردناک را پذیرفت؟ ....


روغنی با عطر و بوی زندگی

بچه های امروزی طعم کودکی های ما را کم تر چشیده اند. نان هایی که گندمشان محصول مزرعه پدری بود، سبزی های محصول باغچه خانگی، میوه هایی که در پروراندنشان، هیچ ماده شیمیایی استفاده نشده بود، گوشت های بره لذیذ، کره و روغن های محلی و....

حافظه بویایی بچه های امروزی، خالیست از آن عطر و طعم طراوت و تازگی طبیعت. گویا عادت کرده اند به همبن بسته بندی های مصنوعی و همان مواد نگه دارنده محصولات غذایی!

بچه های من در همین زمره اند. مخصوصا دخترکم که بیشتر طرفدار همین مواد غذایی مصنوعی و صدالبته فست فود است.

عطر و طعم محصولات محلی را کمتر می پسند و حتی ممکن است گرسنه از سر سفره برخیزد یا به خوردن تخم مرغی قناعت کند. 

با وجود چنین ذائقه ای، داشتن تنوع غذایی کاری سخت به نظر می رسد اما ناممکن نیست.

وقتی دیدم دخترم از بوی روغن محلی که خودم از آب کردن کره، تهیه کرده ام، خوشش نمی آید، سرچی کرده و تصمیم گرفتم این بار با توجه به آن چه فرا گرفتم، روغن را معطر کنم.

قابلمه حاوی کره را روی اجاق گذاشتم و تا کره آب شود، یک عدد به را پوست کرده و دم و دانه آن را درآورده و قاچ کردم و بعد همراه با چند دانه هل و چند تکه دارچین به کره افزودم. به تدریج که آب کره تبخیر و ناخالصی هایش ته قابلمه ته نشین شد، به هم سرخ شد و همراه هل و دارچین عطری پاییزی به روغنم داد.

حالا هر وقت در ظرف روغن را باز می کنم، جانانه می بویمش و از عطرش لذت می برم. دخترم هم غر نمی زند و با میل بیشتری غذا می خورد.

اگر مانند من، عاشق عطر هل و دارچین و به هست، امتحان بفرمایید.


بته جقه

دلم یک پارچه زیبا می خواهد پر از نقش زیبای بته جقه با رنگ های شاد که رنگ غالبش هم آبی فیروزه ای باشد.

آن قدر زیبا و دل نواز باشد که روحم چونان کودکی بازیگوش، گیسوانش را رها سازد و خود را در آغوش نسیم افکنده، روی نقش آن سروهای خمیده سر بخورد فارغ از هر گونه دل مشغولی!

بعد آن قدر سرمست شود که سرشاخه یکی از آن نقوش خیال انگیز را بگیرد و با تمام سنگینی اش آن را پایین کشد و به ناگاه رها سازد تا بتواند اوج بگیرد و پرتاب شود جایی آن بالا. به آغوش فرشته ها!

اصلا به آغوش خود خدا!

بعد آن قدر برای خدا شیرین زبانی کند که دلش غنج برود و کلید یکی از گنج هایش را بدهد به روح من! آن وقت فرشته های زیبا بال و پر بگشایند و آن صندوقچه اسرار آمیز را برایم بیاورند و روحم درش را بگشاید و دست دراز کند و هدیه های خدا را از فراز این سیاره آبی بر سر تمام ساکنینش بپاشد. از غرب تا شرق... از شمال تا جنوب....

آن وقت همه جا زیبا شود و سرسبز، پر از رنگهای خوب خدا...

همه آزاد باشند و رها...

همه عاشق باشند و مهربان...

دلهاشان مملو از خوشبختی و آرامش...

چشم هاشان سرشار از شادی و شور ناب زندگی...

و بر لب هاشان شکوفه های لبخند بشکفد...

و دنیا پر شود از آوای شادی مردمانش...

آن روز خیلی نزدیک است...

آمین.