آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

برو


زمستان 92 برو!

تو برای من سیاه ترین و تلخ ترین زمستان عمرم بودی.

بهترین عزیزانم را در روز تولد تو از دست دادم و هنوز هم سخت ترین لحظات را در روزهای به ظاهر کوتاه تو سپری می کنم

آخرین ماهت هم ازنیمه گذشت. نفس هایت به شماره افتاده است. برو...

برو و پشت سرت را هم نگاه نکن.

امیدوارم هیچ زمستانی چون تو متولد نشود.

چشم انتظار بهارم. شاید سر سبزی و خرمی اش درد و غمم را از دل بزداید و و به دست نسیم روح انگیز بهاربسپارد...

خانه تکانی با ...


از ساعت 9 تا همین حالا کار مفیدی انجام نداده ام که به چشم بیاید. فقط توانسته ام نیمی از فضای یک کمد را تمیز و مرتب کنم.

در آن میان بارها بغض گلویم را فشرده ، ده ها بار در درون گریسته ام و صدها بار بی صدا فریاد کشیده ام: محسن! محسن! محسن!...


محسن! غمت دارد مرا از درون تهی می کند.


نه همین لباس زیباست ...

خانم الف کوتاه قد بسیارشیک پوش و مرتب است. لبای های مارک می پوشد وسعی می کند مارک بودنشان را به رخ دیگران هم بکشد. پاشنه کفش و بوت هایش هیچ گاه از ده سانتی متر کوتاهتر نیست. به تیپ ظاهری خود هم خیلی اهمیت می دهد. همیشه مواظب رژیم غذایی خودش هست. لفظ و قلم صحبت می کند و بسیارمبادی آداب می نماید.

خانم ب بلند قد است. لباسهای معمولی اما شیک و ساده می پوشد. کفش های پاشنه سه سانتی می پوشد. همیشه لبخند بر لب دارد. ساده، صمیمی، رک اما مهربان است.

به تیپ ظاهری خود اهمیت می دهد و مواظب رژیم غذایی خودش هم هست.

سال گذشته به خاطریک سوء تفاهم ساده، خانم الف چند ماه آخرسال ازکلاسش بیرون نیامد. ( شما بخوانید قهر کرد. ) هر چند دلخوریهایش از خانم ب را که اتفاقا هم پایه اند، به طور پنهانی به اطلاع دیگر همکاران می رساند.

پس ازپایان سال تحصیلی، خان ب به خانم الف تلفن کرده و علت را جویا شده و به سوء تفاهم پایان داده بود.

.

.

.

امسال یک ماه ازسال تحصیلی نگذشته، خانم الف همان ساز پارسال را کوک کرده و حالا نه تنها با خانم ب که با هیچ کدام از همکاران رو به رو نمی شود. زودتر از همه آمده و دیرتر از همه می رود و تمام زنگ های تفریح هم تنها در کلاسش می ماند.

اگر تنها با یکی از همکاران رو به رو شود به یک سلام معمولی بسنده می کند اما جلوی مدیر و معاون بسیار گرم با دیگران رفتار می کند. فقط با خانم ب هیچ صحبتی نمی کند البته این بار خانم ب هم به این رفتار او هیچ اعتنا نمی کند.

.

.

.

چند روز پیش پدر همسر خانم ب فوت کرد. همکاران همه برای عرض تسلیت خدمت ایشان رسیدند الا خانم الف. هیچ نپرسید که کلاس هم پایه اش درغیاب او چگونه اداره می شود.

خانم الف امروز خانم ب را در حیاط مدرسه دیده است اما راهش را کج کرده که با خانم ب رو به رو نشود...

.

.

.

؟

هنوز نرمی گونه هایش را حس می کنم.

پدرم را در خواب دیدم ...

او هم برای کمک آمده بود...

جالب است مرده ها چنین از دنیای ما زندگان خبر دارند. البته بهتر است بگویم آن زندگان بهتر از دنیای ما مردگان و بیخبران خبر دارند.

.

.

.

وقتی متوجه شدم دارد می رود،صورتش را با دو دستم گرفتم و آنقدر بوسیدم و بوئیدمش که هنوز هم نرمی پوستش را حس می کنم.

یک وداع جانانه! انگار که دیگر هیچ وقت به خوابم نخواهد آمد!

وقت نشناس

با توام!

حواست به خودت، به من و دور برت باشد و اظهار وجود نکن!

همین دیروز پزشکم قبل از رفتن به آن سوی دنیا تماس گرفت و خداحافظی کرد.

بنشین سرجایت و آرام باش...

حوصله ندارم ازاین مطب به آن مطب دور بزنم و از نو پرونده پزشکی بسازم...







پی نوشت: بعد از سه سال حالا معده درد برگشته و اظهار وجود می کند.

نگران نشوید. الان خیلی بهترم.