آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

صفای ساختمان

ده روز است که حاج خانم نیست...

به مسافرت رفته است.

به تهران...

رفته است تا از خانم برادرش پرستاری کند.

خانم برادرش جراحی کرده است.

قبل از این که برود، مرا به خانه اش خواند و باغچه را به من سپرد. کلید انباری اش را داد تا به موقع شیلنگ را برداریم و باغچه را آب دهیم، مبادا در نبودش گرمای تموز، گل ها و درختان این باغچه کوچک را از پای درآورد.

همسرم چندبار باغچه را آبیاری کرده، همین دو روز پیش کود کامل هم خریده و در آب حل کرده و پای گیاهان ریخته است.

دوست دارم وقتی حاج خانم برگردد، گیاهان باغچه گل هم داده باشند.

.

.

.

.

.

حاج خانم نیست...

ساختمان صفا ندارد.

دلم برای حاج خانم تنگ شده است.

برای « قربووووووووووونت برم » گفتن های کشدارش، برای لطف و صمیمیتش...

.

.

.

.

.

آش پخته ام. حالا که حاج خانم نیست، برای که آش ببرم؟

حاج خانم از عطر و طعم آش هایم خیلی تعریف می کند.

دلم برای حاج خانم تنگ شده است!


ایا کسی نیست که به من کمک کند؟

تو را به هر چه می پرستید، قسم می دهم که یکی بیاید به من بگوید چه کنم در فراق این ریدری که به ابدیت پیوست؟

اصلا بیایید آدرس وبلاگهایتان را برایم بگذارید تا یک لینکدانی مدل عهد بوقی برای خودم درست کنم.

مدیونید اگر با خود فکر کنید باید نشانی حداقل 200 وبلاگی که می خوانده ام، باید یادم باشد.

سوسک شود هر که به من بخندد!

خوب چکار کنم که کلاس اولی ام؟

حس خوب موفقیت

این قدر این هفته خوب تمرین کرده ام که دلم می خواهد هر چه زودتر صبح شود و به کلاسم بروم و برای خانم مربی ام دف بزنم، بعد او هی تعریف کند و بگوید که پیشرفت کرده ام و من مثل کلاس اولی ها قند در دلم آب شود که من می توانم.

کمردرد، تاس کباب، نوستالوژی

کمرم درد می کند.

دراز کشیده بودم تا کمر دردم التیام یابد. بر اثر خستگی دوندگیهای صبح، خوابم برده بود.

همسرم در اشپزخانه کار می کند.

صدای باز و بسته شدن در یخچال و فریزر و کابینتها و قابلمه و ... بیدارم میکند.

پسرم می پرسد: شام چی داریم؟

کنجکاو می شوم و می شنوم : تاس کباب

مدتی بعد دخترم به اشپزخانه می رود و در قابلمه را باز می کند و می گوید: بابا! هر چه پیدا کرده ای که در قابلمه ریخته ای!

.

.

.

.

.

ساعتی بعد: همسرم چند بار می گوید: نمی دانم چه چیزی می خواستم به غذا اضافه کنم؟

چند دقیق بعد دوباره همان گفته را تکرار می کند.

بار سوم ...

بار دیگر...

بلاخره یادش می آید: می خواستم کره اضافه کنم و بعد به یخچال و بعد به قابلمه سر می زند.

.....................................................................................................................................................................

از آشپزخانه بوی بسیار خوبی می آید.

هنوز به قابلمه سر نزده ام و تصمیم هم ندارم پا به آشپزخانه بگذارم.

دوست دارم هنگام خوردن غذا سورپرایز شوم.


پی نوشت: دلم هوس قلفی هایی کرده است که در بچگی می خوردیم.

خمیری که با آرد و روغن و سرشیر آماده می شد و بعد درون قلف ( دیگ در دار مسی ) جای می گرفت. وقتی نانوا همه نانها را می پخت، قلف را درون تنور قرار می داد و روی درب آن ذغال های گداخته می ریخت.

ساعتی بعد که قلف از تنور بیرون آورده می شد، خمیر پخته و زیر و روی آن بریان شده بود.


الان از آشپزخانه ما همان عطر و بو به مشام می رسد.

نمی دانم تاس کباب همسر پز چه وجه تشابهی با قلفی می تواند داشته باشد؟


خدایا! برای شادمانی، تندرستی، توانگری و عشق پایدارم سپاس می گذارم.


... + بعدا نوشت

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.