آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

یک صبح زیبای پاییزی

گفته بودم؟

نه! یادم نمی اید گفته باشم که شیشه پایین میز تلویزیون شکسته است...

 امروز صبح همسر بیرون رفت تا از سعدی شیشه یدک بخرد و البته دخترم را هم همراهش فرستادم تا از همان نزدیکی برایم میل بافت پیچ بخرد...

خودم هم در خانه مانده ام برای پخت ناهار و کمی جمع و جور کردن.

میهمان ندارم اما مادربزرگ مهربانی منتظر است که برایش غذا ببرم. راستش دیشب قولش دادم و البته نیم ساعت بعد زنگ زد که لطفا هیچ ادویه ای در غذایش نریزم. 

برای منی که عاشق ادویه و طعم های مختلفم، سخت است که از آنها بهره ای نبرم. تنها گزینه ای که به ذهنم رسید پخت مرغ با دورچین به و هویج است. 

امروز به استقبال یک آشپزی بدون ادویه می روم.



پی نوشت: آهنگ ما را بس گروه ماه بانو زمزمه این روزهای من است.

امیدوارم از شنیدن آن لذت ببرید.

یکی از اولین ها

من آفرین! 

اینجا خانه!

همسر و بچه ها در مدرسه...

تعجب نکنید!

شیفت عصر نیستم. در مرخصی به سر نمی برم. فقط تعطیلم. آن هم وسط هفته...

هیچ چیز نمی تواند لذت بخش تر از آن باشد که روز وسط هفته ات تعطیل و وقتت فقط و فقط برای خودت باشد و بس!

و امروز اولین روزی است که این نوع تعطیلی را تجربه می کنم. تقلیل ساعات کاری! با داشتن 20 سال سابقه آموزشی به داشتن این مهم نائل شده و از آن لذت می برم.

حیف همسر در مدرسه است. ناگفته نماند هماهنگ کرده و هر دو روز دوشنبه را انتخاب کرده ایم اما امروز همسر به خواست مدیر به مدرسه رفت.

همیشه خاطره اولین ها در ذهنت پررنگ ترند و این هم یکی از اولین هاست.






پی نوشت: لطفا بازنشسته های عزیز پز ندهند. به وقتش حکم بازنشستگی را هم به دست خواهم آورد. به قول پدرم گنجشک هر چه جیک جیک کند، انجیر به موقعش می رسد. امیدوارم تا آن موقع زنده باشم و در نهایتت صحت و سلامت درباره آن هم بنویسم. فعلا همین یک روز تعطیلی بیشتر را عشق است و بس!




منتظران

گلدان هایم تمام طول تابستان را زیر سایه درختان باغچه گذرانده اند.

و حالا قبل از آن که سرمای پاییزی طراوتشان را به یغما ببرد، به خانه برگردانده شده اند.

درست است که گرمای آفتاب برگهایشان را تیره و زمخت گردانده اما خوب که نگاه می کنم، می بینم ساقه ها قطور شده اند و لابه لای هر برگ جوانه ای به بار نشسته است. برگهای خشک و نیمه جان را می چینم. شاخه های بلند را از ساقه ها جدا می کنم و درون گلدان آبی قرار می دهم تا ریشه زنند و بعدها آنها را به آغوش خاک گلدانی بسپارم.

گلدان ها را به ردیف روی لبه شومینه می چینم. گلدان ها با شاخه های کوتاه و کم برگ زیبا نیستند اما جوانه های کوچک روی ساقه های ضخیم به من لبخند می زنند.

در طول پاییز و زمستان جوانه ها را نوازش کرده و مراقبت خواهم نمود تا آن ها هم شاخ و برگ داده و طراوت را به خانه ام ارزانی دهند.

من و گلدان هایم از همین حالا منتظر بهاریم.




پی نوشت: خدایا! قلب من هم محتاج نسیم رحمت توست تا آب و هوایش بهاری شود. می دانم که شنوایی و دانا.

منتظرم ای بخشاینده ی مهربان!


روزهایی که بر من می رود

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

پنجره ها رو به تجلی باز است...

حسی در درون من زنده شده است.

چیزی شبیه امواج نور...

درست همانند پیچک های جادویی رنگی قالب وبلاگم...

اما سپید سپید...

از بالای سمت چپ مغزم به درون می تابد و تاریکی را می زداید.

گویا نوید به پایان رسیدن روزهای سخت را می دهد. نه! مطمئنم که روزهای سخت و تاریک رو به پایان است و طلیعه پیروزی نور دمیده است.

همانند روزهای آخر زمستان که نشانه های بهار از راه می رسند؛ این روزها نشانه های نور و روشنی را حس می کنم.

روزهای خوب در راهند. 


خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

خدایا! برای شادمانی، تندرستی، توانگری و عشق پایدارم سپاس می گذارم.



پی نوشت: عنوان را از اشعار سهراب وام گرفته ام.