آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

آسمون فیروزه‌ای زندگی من

خیر و صلاحم را درپرتو زرین و شکوهمند رفعت می بینم. اکنون گندمزارهای طلایی الهی رو به رویم قرار دارد و مرا به خود می خواند.

غریب

در یک اقدام بی سابقه قرآنم را گم کردم.

گم که نه جا گذاشتمش و حالا دیگر ندارمش.

دیروز وقتی از باغی که دو روز در آن اتراق کرده بودیم برمی گشتیم، قرآنم را بیرون باغ روی تنه درختی گذاشتم و یادم رفت بردارمش.

تازه عصر یادم افتاد و به صاحب باغ زنگ زدم و اطلاع دادم. چند دقیقه بعد صاحب باغ زنگ زد و گفت:« قرآن را برده اند. حتما فکر کرده اند لازمش ندارید و عمدا آن جا گذاشته اید.» 

صدالبته که قرآن قرآن است اما صدحیف! رسم الخط خیلی خوبی داشت. امیدوارم دست یک قرآن خوان افتاده باشد و صاحب جدیدش روزی چند آیه از آن را بخواند و در آخر برای من هم دعایی کند.





پی نوشت: دیروز قرآنی را که همسر شب عقدم هدیه آورده بود، از کتابخانه برداشته و خواندم. دلم برایش سوخت. از رمضان پارسال که با آن برای پدرم قرآنی ختم کرده بودم، غریب مانده بود.

برادر

چند روز پیش پدر و پسر پارچه ای را نزد خیاط همسایه برده اند تا برای پسرم شلوار فرم مدرسه بدوزد.

خیاط که تا به حال پسرم را همراه پدرش ندیده بوده، از همسر پرسیده:« ایشان برادرتان هستند؟ »

همسر:  « خیر! پسرم هستند. »

خیاط: 

پسرم: 

من بعد از شنیدن ماجرا: 

خواستم بگویم چنین همسری بوده ام من! 







فردا روز دیگریست

دلشوره دارم.

مثل بچه هایی که فردا برای اولین بار به مدرسه خواهند رفت.

.

.

.

اگر آن چه می خواهم نشود...

اگرمدرسه نزدیک خانه جای خالی نداشته باشد...

اگر پایه های بالای مدرسه دلخواهم معلم داشته باشد...

اگر شخص مناسبی مدیر آن مدرسه نباشد...

.

.

.

فردا روز تعیین مدرسه آموزگاران مقطع ابتداییست.

مثل بچه های کلاس اول دل شوره دارم.


...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

آغوش امن خدا

اعتراف می کنم با این که بر خلاف خیلی از شماها آپارتمان نشینی را خیلی دوست دارم اما هر از چند گاهی خوابیدن زیر آسمان پرستاره مرا به وجد می آورد.

زندگی در حاشیه کویر فارغ از جبر اجباری تحمل گرمای طاقت فرسای تابستان های طولانی و کشدار، زیبایی های زیادی نیز دارد. و آسمان پرستاره شب یکی از هزاران است.

نه تنها روزها که شب ها هم احساس می کنی آسمان به زمین نزدیک تر است. پولک های نقره ای پیراهن شب چنان درخشانند که انگار می توانی دست دراز کنی و بچینیشان!

اصلا انگار خدا هم به تو نزدیک تر است. می پنداری دست هایش را باز کرده و تو را در آغوشش جای داده است و تو مثل کودکی  که با خیال آسوده در آغوش مادرش لمیده، در آغوش خود خدا لم می دهی و حس تعلق خاطر و امنتیی ناب را تجربه می کنی و چه از این بهتر و گواراتر...

برگشته ام با حس ناب اطمینان و توکل...

نا گفته های زیادی دارم. بماند برای وقتی دیگر!





پی نوشت: عید خوبی بود و دیدارهای خوب تری که تازه گشت.