-
میهمان
جمعه 25 مهرماه سال 1393 08:15
-
ماه مان
چهارشنبه 23 مهرماه سال 1393 19:51
می خواهم از خانه بیرون بروم. دخترک تازه از کلاس فوق العاده فیزیک برگشته و در اتاقش آهنگ گوش داده و هم زمان با خواننده همسرایی می کند: بلبل بلبل بلبل تو کوچا تو پس کوچا غزل می خونه شعروی تر حافظ می ریزه از سر چنگش شیراز شیراز شیرازو میگن ناز.... خدا حافظی می کنم و بیرون می روم. اجازه می دهم دخترک همچنان آواز بخواند و...
-
فقط در یک مدرسه دخترانه اتفاق می افتد
جمعه 18 مهرماه سال 1393 14:02
معلم: بچه ها! چند کلمه بگویید که اولش صدای ر داشته باشد. -:اجازه خانم! رژ لب -: خانم اجازه! رژ گونه -: خانم! ریمل -: خانم ما هم بگیم؟ رقص معلم:
-
انتظار
شنبه 12 مهرماه سال 1393 00:32
-
یک صبح زیبای پاییزی
پنجشنبه 10 مهرماه سال 1393 09:00
گفته بودم؟ نه! یادم نمی اید گفته باشم که شیشه پایین میز تلویزیون شکسته است... امروز صبح همسر بیرون رفت تا از سعدی شیشه یدک بخرد و البته دخترم را هم همراهش فرستادم تا از همان نزدیکی برایم میل بافت پیچ بخرد... خودم هم در خانه مانده ام برای پخت ناهار و کمی جمع و جور کردن. میهمان ندارم اما مادربزرگ مهربانی منتظر است که...
-
یکی از اولین ها
دوشنبه 7 مهرماه سال 1393 09:03
من آفرین! اینجا خانه! همسر و بچه ها در مدرسه... تعجب نکنید! شیفت عصر نیستم. در مرخصی به سر نمی برم. فقط تعطیلم. آن هم وسط هفته... هیچ چیز نمی تواند لذت بخش تر از آن باشد که روز وسط هفته ات تعطیل و وقتت فقط و فقط برای خودت باشد و بس! و امروز اولین روزی است که این نوع تعطیلی را تجربه می کنم. تقلیل ساعات کاری! با داشتن...
-
منتظران
جمعه 4 مهرماه سال 1393 17:22
گلدان هایم تمام طول تابستان را زیر سایه درختان باغچه گذرانده اند. و حالا قبل از آن که سرمای پاییزی طراوتشان را به یغما ببرد، به خانه برگردانده شده اند. درست است که گرمای آفتاب برگهایشان را تیره و زمخت گردانده اما خوب که نگاه می کنم، می بینم ساقه ها قطور شده اند و لابه لای هر برگ جوانه ای به بار نشسته است. برگهای خشک و...
-
روزهایی که بر من می رود
پنجشنبه 3 مهرماه سال 1393 19:44
-
...
یکشنبه 30 شهریورماه سال 1393 22:11
ساعتی پیش باز گشتم. خسته و بی انرژی... حس و حالم را کلمات نمی توانند بیان کنند... شانه هایم توان تحمل اندک فشاری را ندارند و به تلنگری می لرزند. هیچ گاه شب سی ام شهریور این قدر خسته و بی رمق نبوده ام. مانده ام فردا چگونه به مدرسه بروم؟ روز شکوفه ها را چه کنم؟ انگار نه انگار که تا همین دو سه روز پیش دلم برای مدرسه پر...
-
دودل
چهارشنبه 26 شهریورماه سال 1393 21:38
-
مصورانه
سهشنبه 25 شهریورماه سال 1393 13:54
چند روزی کمتر سراغ این جا را گرفتم؛ در عوض بافتم . دوختم. پختم. و مهم تر از همه رفت و روبی به راه انداختم اساسی و الان خانه ام مثل روز آخر اسفند برق می زند. همه چیز برای استقبال ماه مهربان مهیا شده است جز خرید کیف بچه ها که امروز فردا انجام خواهد شد. پی نوشت: هر چه مرداد ماهم به خمودی و تکرار روزمرگی گذشت، در عوض...
-
پنجره ها رو به تجلی باز است...
چهارشنبه 19 شهریورماه سال 1393 10:36
حسی در درون من زنده شده است. چیزی شبیه امواج نور... درست همانند پیچک های جادویی رنگی قالب وبلاگم... اما سپید سپید... از بالای سمت چپ مغزم به درون می تابد و تاریکی را می زداید. گویا نوید به پایان رسیدن روزهای سخت را می دهد. نه! مطمئنم که روزهای سخت و تاریک رو به پایان است و طلیعه پیروزی نور دمیده است. همانند روزهای آخر...
-
نظرسنجی
دوشنبه 17 شهریورماه سال 1393 13:19
می خواهم برای دخترم پلور ببافم. من بالاتنه رنگ بنفش این مدل را انتخاب کرده ام با آستین لباس آبی! دخترم اما این مدل را پسندیده است. نظر شما چیست؟ کدام یک برای یک دختر خانم 15 ساله برازنده تر است؟ شایان ذکر است مدلهای پیشنهادی شما را با کمال میل پذیراییم. پی نوشت: کاموای مورد نیاز را خریده ام. رنگ سرخابی چرک با سفید!
-
غریب
جمعه 14 شهریورماه سال 1393 07:28
در یک اقدام بی سابقه قرآنم را گم کردم. گم که نه جا گذاشتمش و حالا دیگر ندارمش. دیروز وقتی از باغی که دو روز در آن اتراق کرده بودیم برمی گشتیم، قرآنم را بیرون باغ روی تنه درختی گذاشتم و یادم رفت بردارمش. تازه عصر یادم افتاد و به صاحب باغ زنگ زدم و اطلاع دادم. چند دقیقه بعد صاحب باغ زنگ زد و گفت:« قرآن را برده اند. حتما...
-
برادر
جمعه 7 شهریورماه سال 1393 09:02
چند روز پیش پدر و پسر پارچه ای را نزد خیاط همسایه برده اند تا برای پسرم شلوار فرم مدرسه بدوزد. خیاط که تا به حال پسرم را همراه پدرش ندیده بوده، از همسر پرسیده:« ایشان برادرتان هستند؟ » همسر: « خیر! پسرم هستند. » خیاط: پسرم: من بعد از شنیدن ماجرا: خواستم بگویم چنین همسری بوده ام من!
-
باز آید بوی ماه مدرسه
سهشنبه 4 شهریورماه سال 1393 13:30
صبح بعد از سه ماه مقنعه ام را اتو کرده و به سوی سرنوشت حرکت کردم. علی رغم همه تلاشم باز هم رفوزه شدم و در همان کلاس اول ماندم. هر چه اصرار کردم، گفتند: خیر به شما کلاس دیگری نمی دهیم. گفتم: من هم کلاس اول نمی روم. گفتند: ما هم کلاس دیگری نمی دهیم. اصرار کردم. انکار کردند. گفتند: معلم کلاس اول کم داریم. گفتم: آن هایی...
-
فردا روز دیگریست
دوشنبه 3 شهریورماه سال 1393 23:36
دلشوره دارم. مثل بچه هایی که فردا برای اولین بار به مدرسه خواهند رفت. . . . اگر آن چه می خواهم نشود... اگرمدرسه نزدیک خانه جای خالی نداشته باشد... اگر پایه های بالای مدرسه دلخواهم معلم داشته باشد... اگر شخص مناسبی مدیر آن مدرسه نباشد... . . . فردا روز تعیین مدرسه آموزگاران مقطع ابتداییست. مثل بچه های کلاس اول دل شوره...
-
...
شنبه 1 شهریورماه سال 1393 23:52
هنوز رمز را عوض نکرده ام و پست پایینی با همان رمز قبلی باز می شود. کامنتها را هم سرفرصت پاسخ خواهم داد. ممنونم که هستید.
-
لطفا کمک کنید
شنبه 1 شهریورماه سال 1393 23:51
-
کودک درون
پنجشنبه 30 مردادماه سال 1393 19:42
حدس می زنید کودک درون من شبیه به کدام یک از این دختر بچه هاست؟ چرا؟
-
قرعه
سهشنبه 28 مردادماه سال 1393 16:46
خانم الف نه فرزند 40 تا 60 ساله دارد. چشم هایتان گرد نشود. عجیب نیست. آن زمان رسم بود که خانواده ها بچه های زیادی داشته باشند و خانم الف هم از این قضیه مستثنی نبود. به قول معروف یکی در فصل توت به دنیا می آورد و دیگری را در موسم زردآلو! آن چه عجیب بود نهمین بارداری خانم الف بود. شکمی بزرگ و سنگین... موقع وضع حمل رسید....
-
...
دوشنبه 27 مردادماه سال 1393 15:25
از عصر جمعه تا همین نیم ساعت پیش صفحه مدیریت وبلاگم و وبلاگ اعضای بلاگ اسکای برایم باز نمی شد. حرفهای نگفته زیادی دارم که سر فرصت خواهم نوشت.
-
...
یکشنبه 19 مردادماه سال 1393 16:05
-
اگر کودکی بود، سه ساله شده بود...
جمعه 17 مردادماه سال 1393 13:16
خوانندگان قدیمی می دانند که در بهار 90 برای یافتن حس ناشناخته ای که از درون آزارم می داد، به نوشتن روزمرگی ها توصیه شدم و کمی بعد همسرم پیشنهاد کرد که این جا را بسازم... این گونه بود که آسمون فیروزه ای زندگی من زاده شد. اگر کودکی بود، سه ساله شده بود و شیرین و خواستنی؛ بعدها من از هدف اصلی کمی دور شدم اما این خانه...
-
عمر گران می گذرد...
چهارشنبه 15 مردادماه سال 1393 10:45
-
سفره حضرت فاطمه (س)
دوشنبه 13 مردادماه سال 1393 11:20
پریشب خواب عجیبی دیدم. در مکانی دور از سرزمین روسیه بانوانی را دیدم که سفره ای از جنس ساتن و به رنگ سپید گسترانیده بوده و روی آن طبق های شیرینی نهاده بودند. می گفتند این سفره متعلق به حضرت فاطمه (س) است که آنان فاطیما می نامیدندش. در خواب به من القا می شد که این بانوی گرامی بسیار حاجت می دهد. اینان که مسلمان نیستند،...
-
روزی تو آرزوی من بودی
یکشنبه 12 مردادماه سال 1393 23:28
پانزده ساله شدی دخترکم! یادم نمی رود روزهایی را که حسرت نداشتنت غمگینم نموده بود... و امروز که قامتی بلندتر از من داری... تو را به دستان مهربان خداوند می سپارم و سپاس می گذارم بابت داشتنت. آرزویی بودی که خیلی زودتر از آن چه تصور می کردم، خداوند به هدیه ای تبدیل نموده و در آغوشم نهاد! پانزده سالگی ات فرخنده!
-
آغوش امن خدا
یکشنبه 12 مردادماه سال 1393 11:45
اعتراف می کنم با این که بر خلاف خیلی از شماها آپارتمان نشینی را خیلی دوست دارم اما هر از چند گاهی خوابیدن زیر آسمان پرستاره مرا به وجد می آورد. زندگی در حاشیه کویر فارغ از جبر اجباری تحمل گرمای طاقت فرسای تابستان های طولانی و کشدار، زیبایی های زیادی نیز دارد. و آسمان پرستاره شب یکی از هزاران است. نه تنها روزها که شب...
-
یا الله ...
دوشنبه 6 مردادماه سال 1393 16:37
اَللّهُمَّ اَدْخِلْ عَلی اَهْلِ الْقُبُورِ السُّرُورَ خدایا بفرست بر خفتگان در گور نشاط و سرور اَللّهُمَّ اَغْنِ کُلَّ فَقیرٍ خدایا دارا کن هر نداری را اَللّهُمَّ اَشْبِعْ کُلَّ جایِعٍ خدایا سیر کن هر گرسنه ای را اَللّهُمَّ اکْسُ کُلَّ عُرْیانٍ خدایا بپوشان هر برهنه را اَللّهُمَّ اقْضِ دَیْنَ کُلِّ مَدینٍ خدایا ادا کن...
-
عجیب ولی واقعی
دوشنبه 6 مردادماه سال 1393 14:32