-
دوست دختر
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 14:39
خانم گوشتونو بیارین جلو: من یک دوست دختر واقعی دارم. این را می گوید و می دود و می رود سر جایش می نشیند. چند لحظه بعد دوباره بر می گردد، خانم ! دیگه آوردیمش خانه ی خودمان. من: همسایه اید؟ ـ نه! فامیلیم.دختر خالمونه. یه شهر دور زندگی می کنند. من: کجا؟ - : اسم شهرشونو نمی دونم. خیلی سخته .اما می دونم تو شماله. تا عید...
-
فرشته یا شوهر
شنبه 28 بهمنماه سال 1391 20:11
حاج خانم: شنیده ام در آن دنیا وقتی بخواهیم وارد بهشت شویم، خدا می گوید: فرشته هم هست همسر زمینی ات هم هست. می توانی هر کدام را که دوست داری، به همسری برگزینی. من: نه بابا! حاج خانم: آره مادر! حالا تو کدام را انتخاب می کنی؟ من: معلوم است! همسرم را . حاج خانم: راست می گویی؟ من: بله! همسرم مرد خوبیست و دوستش دارم. حاج...
-
بسم الله الرحمن ارحیم
شنبه 28 بهمنماه سال 1391 06:57
پیش به سوی یک هفته سرشار از نیکی، پیروزی و شادکامی
-
صبر جمیل
جمعه 27 بهمنماه سال 1391 18:07
عصر به مراسم ختم خانم برادر همکارم که سه شب پیش، ساعت 1 بامداد به رحمت حق شتافت، رفتم . گویا آن شب دخترش در بیمارستان بر بالینش مانده بود. روح مادرش که پر کشید، با مادر وداع کرده و پس از انتقال جسد بی جان مادر به سردخانه، بی آن که به کسی خبر دهد، به حرم رفته و تا صبح برای آرامش مادرش دعا کرده و بلاخره ساعت 6 صبح به...
-
مرگ یا زندگی
جمعه 27 بهمنماه سال 1391 13:10
همسر برادر یکی از همکاران شش ماهی بود که سکته کرده و به تشخیص پزشکش دچار مرگ مغزی شده بود. یکی دیگر از پزشکان اما نظر داده بود که مرگ مغزی نیست و در کمای عمیق فرو رفته است. بچه هایش خیلی به بازگشت مادرشان امید داشتند هر چند می دیدند که مادرشان به کمک دستگاههای پزشکی زنده است. در این چند ماه مدام خانواده در بیمارستان...
-
میراثی گرانقدر
پنجشنبه 26 بهمنماه سال 1391 23:41
دوست داشتن مهمان و مهمان نوازی را از پدرم به ارث برده ام. لذت می برم از پذیرایی مهمانی که حبیب خداست. مخصوصا اگر از دیار پدری باشد. مخصوصا اگر خواهر و برادر پدرت باشند. نمی توانید تصور کنید چقدر خوشحال شدم. وقتی زنگ زدند که در راهیم. لذت می برم از پذیرایی از مهمان... لذت می برم از تهیه مقدمات مهمانی... لذت می برم از...
-
دست بی نمک
پنجشنبه 26 بهمنماه سال 1391 09:27
-
هدیه سبز من
چهارشنبه 25 بهمنماه سال 1391 10:56
-
سلام
چهارشنبه 25 بهمنماه سال 1391 09:00
روز زیبایتان به خیر و شادی! در این روز قشنگ این مطلب زیبا و صدالبته مهم را از دست ندهید. دوباره بر می گردم.
-
سرکوفت
سهشنبه 24 بهمنماه سال 1391 17:23
نرفتیم شهربازی! فکر کنید. امروز صبح رفتند دنبال مجوز . اداره هم مجوز نداده و گفته برای هیچ اردوی تفریحی مجوز نمی دهد. به بچه ها گفته بودیم فقط برای دو زنگ کتاب بیاورند. هر چند بیشترشان گوش نداده و همه کتاب هایشان را آورده بودند اما به خانه کسانی که نزدیک بود، زنگ زدند که برای بچه ها کتاب بیاورند. نمی دانم این سامانه...
-
مسئولیت
سهشنبه 24 بهمنماه سال 1391 10:37
روز شنبه ساعت 4:40 دقیقه بعد از ظهر،ده دقیقه به زنگ آخر، معلم پرورشی به در کلاسم ضربه ای زد و تعدادی رضایتنامه به دستم داد که به بچه ها بدهم. گفت: قرار است روز سه شنبه بچه ها را به شهر بازی ببریم. آه از نهادم بیرون آمد... آقای .....! من به بچه های خودم اجازه نمی دهم در اردوهای مدرسه شرکت کنند، آن وقت این رضایت نامه ها...
-
روغنی با عطر و بوی زندگی
یکشنبه 22 بهمنماه سال 1391 11:44
بچه های امروزی طعم کودکی های ما را کم تر چشیده اند. نان هایی که گندمشان محصول مزرعه پدری بود، سبزی های محصول باغچه خانگی، میوه هایی که در پروراندنشان، هیچ ماده شیمیایی استفاده نشده بود، گوشت های بره لذیذ، کره و روغن های محلی و.... حافظه بویایی بچه های امروزی، خالیست از آن عطر و طعم طراوت و تازگی طبیعت. گویا عادت کرده...
-
بته جقه
شنبه 21 بهمنماه سال 1391 10:36
دلم یک پارچه زیبا می خواهد پر از نقش زیبای بته جقه با رنگ های شاد که رنگ غالبش هم آبی فیروزه ای باشد. آن قدر زیبا و دل نواز باشد که روحم چونان کودکی بازیگوش، گیسوانش را رها سازد و خود را در آغوش نسیم افکنده، روی نقش آن سروهای خمیده سر بخورد فارغ از هر گونه دل مشغولی! بعد آن قدر سرمست شود که سرشاخه یکی از آن نقوش خیال...
-
گرمی دستهای پدر
پنجشنبه 19 بهمنماه سال 1391 17:27
-
آفرین به آفرین بانو!
چهارشنبه 18 بهمنماه سال 1391 22:46
امروز باز هم کلاس داشتم و استادم از دف زدنم راضی بود و گفت که درسم را خوب فرا گرفته ام و اشکالی ندارم. معتقد است چون ذوق دارم، خوب پیش می روم. چهارشنبه هفته پیش که با همسرم برای خرید دف به مغازه مورد نظر رفتیم، فروشنده گفت که دف ندارند و شنبه با خرید جدید به دستشان می رسد و البته همسرم شنبه ویکشنبه دو شیفت هست و...
-
بارون بارونه
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1391 21:27
بارون بارونه زمینا تر میشه گل نسا جونم کارا بهتر میشه بارون بارونه زمینا تر میشه گل نسا جونم کارا بهتر میشه گل نسا جونم تو شالیزاره برنج میکاره میترسم بچاد طاقت نداره طاقت نداره طاقت نداره طاقت نداره بارون بارونه زمینا تر میشه گل نسا جونم کارا بهتر میشه دونای بارون ببارین آرومتر بارای نارنج داره میشه پر پر گل نسای منو...
-
اعتماد به نفس را ملاحظه می فرمایید.
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1391 21:21
فکر می کنید یک د.ی.ک.ت.ا.ت.و.ر دروغگوی دغل کار جنایتکار ....... ( نقطه چین را خودتان پر کنید )، چند می ارزد که فلانی می خواهد خودش را به مزایده بگذارد و پولش را خرج پروژه های تحقیقاتی کند و تازه به خیال خودش اولین ایرانی هم باشد که به فضا می رود. فکر کنید: یارو برود فضا، فضا کجا می رود؟ بیچاره دیده است، جای دیگری سالم...
-
خدایا...
دوشنبه 16 بهمنماه سال 1391 13:20
گاهی همه چیز آرام است . زندگی روال طبیعی خود را طی می کند. از خواب بر می خیزی، سرکار می روی، کارهای خانه ات را انجام می دهی، میهمانی می روی، از میهمان پذیرایی می کنی اما... اما در این میان یک چیز کم است . جای یک نفر خالیست... دلت می خواهد کسی باشد همین جا و آغوشش پذیرای تو و دلتنگی هایت... کسی که بتوانی غم هایت را هم...
-
خواهش می کنم حس ششم را جدی بگیرید.
شنبه 14 بهمنماه سال 1391 17:38
حس ششم من خیلی قوی هست و بارها این نکته به من و همسرم ثابت شده است. از اوایل هفته پیش بود که مدام حس مس کردم این دوستمان برای تعطیلی میلاد پیامبر به مشهد خواهند آمد. تا آن جا که روز دوشنبه به همسرم گفتم گمان می کنم آخر هفته میزبان خانواده آقای ... باشیم. اما همسرم گفت: احتمالا ایشان برای تعطیلات 22 بهمن به مشهد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 12 بهمنماه سال 1391 10:54
دیشب دومین جلسه کلاس دف نوازی بود. اولین باری بود که دف در دستم می گرفتم. حس قشنگی در من به وجود آورده بود.خیلی لذت بردم. برای هفته بعد باید دو درس را آماده کنم. الان اما میهمان دارم. از ساعت 4 صبح بیدار بوده ام. سر فرصت برایتان تعریف خواهم کرد.
-
فرزند بیاورید، زودتر بازنشست شوید
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1391 22:12
ایا ای دوستان گرانقدر! بهوش باشید و هر چه آرزو دارید، با صدای بلند اعلام فرمایید. به خدا همین دیروز بود که به عموجانمان زنگ زدیم تا بازنشستگی شان را تبریک عرض نماییم و البته برای تسلای دل عموجانمان که می گفتند: باز نشستگی خسته کننده است، گفتیم ای عموجان! بیایید و دست راستتان را بر سر ما هم بکشید. همین امشب در این خبر...
-
اللهم صل علی محمد و آل محمد
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1391 21:05
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 ماه فروماند از جمال محمد سرو نباشد به اعتدال محمد قدر فلک را کمال و منزلتی نیست در نظر قدر با کمال محمد وعده دیدار هرکسی به قیامت لیلة اسری شب وصال محمد آدم و نوح و خلیل و موسی و عیسی آمده مجموع در ظلال محمد عرصه گیتی مجال همت او نیست روز قیامت نگر...
-
غیبت
یکشنبه 8 بهمنماه سال 1391 19:51
در این موقع سال که بچه ها حسابی راه افتاده و آمادگی لازم را پیدا کرده اند، هر دو روز یک بار درس می دهیم و درنگ نمی کنیم تا بتوانیم قبل از عید نوروز نیمی از نشانه های 3 را درس بدهیم. پسرک هفته پیش سه روز غایب بوده و بعد یک روز به مدرسه آمده و دوباره بدون احتساب پنج شنبه و جمعه سه روز غیبت داشته است. دیروز از مدیر...
-
در اولین جلسه کلاس آموزش دف چه گذشت؟
جمعه 6 بهمنماه سال 1391 20:05
اولین جلسه کلاس آموزش دف نوازی، خیلی جالب بود. مربی ام یک خانم جوان پرانرژی و خیلی مهربان است. از آن هایی که آن قدر صمیمی رفتار می کنند که دلت می خواهد در آغوششان بگیری و مهربانانه بفشاریشان. از رفتار و گفتار، لحن صدا، لبخند زیبا و صدالبته نحوه آموزشش خوشم آمد و آن چه بیشتر مرا خوش حال کرد تشویق ها و امید دادن هایش...
-
پدر! چه کرده ای با من...
پنجشنبه 5 بهمنماه سال 1391 16:47
-
دف
سهشنبه 3 بهمنماه سال 1391 19:31
شنیــــــدم که چون غم رســاند گزند خروشیدن دف بود سودمند در فرهنگسرایی نزدیک خانه در کلاس آموزش دف نوازی ثبت نام کردم. از همین فردا کلاسم شروع می شود. تصور کنید آفرین بانو در یک کنسرت بزرگ دف بزند.
-
کیارش
دوشنبه 2 بهمنماه سال 1391 22:02
کیارش، همات پسرکی که چند روز پیش یاد گرفته بود اسمش را بنویسد، امروز انگشت اشاره اش را در شابلون دایره خط کشش فرو برده بود تا به خیال خودش خط کش را دور انگشتش بچرخاند. انگشتش اما درون خط کش گیر کرده بود. خنده کنان به من خبر داد که چه بر سر انگشتش آمده است و می گفت:« فکر می کنم باید خط کش را بشکنیم تا انگشتم آزاد شود.»...
-
وقتی می خواهی ثواب کنی اما کباب می شوی!
شنبه 30 دیماه سال 1391 16:26
بیست و سه روز از مهرماه گذشته بود که مدیر مدرسه بدون هیچ هماهنگی قبلی، پسرک را به کلاسم آورد. (روز قبل همکارم گفته بود که دانش آموزی را ثبت نام کرده اند که در سه هفته اخیر مدرسه نرفته است و صحبت این بود که چگونه ممکن است کسی تا این موقع سال بچه اش را ثبت نام هم نکرده باشد!) حالا قرعه به نام من افتاده بود. پدر پسرک...
-
تعبیرخواب
شنبه 30 دیماه سال 1391 14:20
صبح ها که از خواب بر می خیزم، بعد از خواندن نماز صبح، اولین کاری که می کنم، روشن کردن کامپیوتر است و تا کتری را آب کنم و روی گاز بگذارم، ویندوز لود شده و من صفحه تعبیر خواب را باز می کنم و .... به جرات می توانم بگویم 70 درصد روزهای من بدین منوال شروع می شود. نمی دانم فقط من این قدر خواب می بینم یا همگان چنینند؟
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 28 دیماه سال 1391 18:47
این جا را بخوانید و خود را به دستان مهربان پروردگار بسپارید.